ملیکا تو گروه دوستیمون پیام گذاشته
دلم برا دهنای گشاد تو عکس پروفایل گروه تنگ شده
ارامش فاطمه
عکس گرفتنای مریم
خنده های صالحه
و این شعر میاد تو ذهنم ک:
آن روزها رفتند،
آن روزهای سالمِ سرشار....
ولی فقط بند دوم رو تایپ میکنم چون یاد حرفش میوفتم که گفت:
« من تصمیم گرفتم مشکلات کلاسو تو کلاس جا بذارم
میام دفتر ولی صالحه رو که میبینم افسرده میشم...»
ولی واقعا انگار آن روزها رفتند..
سه سال پیش اخرای دی وسط امتحانای میان ترم برف اومده بود.
امتحان رشد داشتیم،
صبح که میخواستم برم دانشگاه تو مسیر با بابا دعوام شد.
رفتم تو کلاس ب برفا نگاه کردم و غصه خوردم.
ولی بعد امتحان پیاده راه افتادیم تو برفا،
رفتیم اش خوردیم و کشک بادمجون
کلی بین راه فیلم و عکس گرفتیم و مسخره بازی دراوردیم.
از همون بی ابرو بازیایی که ادم فقط با دوستاش میکنه.
مثلا لگد زدن به درختای کنار خیابون
برف بازی تو کوچه ها ی وسط شهر
یا یادداشت گذاشتن رو ماشین برف گرفته ی مردم
و من همیشه سوژه ی خوش خنده ی عکس های ملیکا بودم...
امسال هواشناسی ک دیدم زده فلان روز برفی به مریم پیام دادم
اگ برف اومد بریم آش.
و فردا بقیه رو خبر کردیم
ما سه سال منتظر تکرار لذت اون خاطره بودیم....
ولی هیچی مثل قبل نبود.
هیچ حسی...
ملیکا گف رفتم سه شنبه مدرسه،
رفتم کلاست
عکس گلدونامو فرستاد.
نگفتم : این گلدونا منم.
این گلدونا همون روزهای سالم سرشارن...