یه پادکستی گوش میدادم از «هلی تاک»
درمورد «استمرار»
صحبتی کرد که بفکر فرو بردم.
میگفت دو ماراتون (مارتن؟) اینجوریه که ما اون دقیقه اخرشو میبینیم
که طرف ب خط پایان رسیده و بووم موفق شده!
اما این بین از استارت ماجرا_ که ذوق و شوق داری_
و انتهای ماجرا _ که یا شکست قطعیه یا باخت قطعی _
این وسط...
یه جاهایی هست که تو خلائی!
و من اینجوری بودم زدی تو خال!
تو خلا!
دقیقا....
نه ازون شوق اول خبریه، نه مثل چند قدم اخری که خط پایان و ببینی و دلگرم باشی.
این وسط ماییم که شکست یا موفقیت زود هنگاممون رو رقم میزنیم...
نه خط پایانو میبینی نه شروع کارا،
دقیقا وسط ماجرایی و باید بدویی...از طرفی خستگی مسیر میچربه به شوق شروع
و از طرف دیگه خط پایانی نیست که ببینی فقط اگه سی قدم برداری رسیدی بهش!
فکر کردم
من الان تو این برهه ام.
همون طور که درمورد چیزهای دیگه ای هم این برهه رو گذروندم_حالا یا موفق؛یا ناموفق_
اگ استمرار داشته باشم ، سعی کنم رو به رشد باشم اتفاقای خوب تو راهه
اما اگر جا بزنم، هرچی دویدم تا اینجای مسیر پر شده.
تجربه اینو تو باشگاه و درمورد ساز داشتم قبلا.
یه تایمی کارام زیاد شده بود،
چه از نظر ذهنی چه مالی ساز از اولیتام خارج شده بود.
و گذاشتمش کنار.
وقتی کنار گذاشتمش استادم خیلی اصرار کرد که ول نکن حیفه و...
ولی شد.
اون موقع هم احساس نمیکردم چیز خاصی رو از دست دادم.
بنظرم ساز زدنم مزخرف بود!!!
بنظرم هیچ نتیجه ای نداده بود کارام...
خودمو سرزنش میکردم انقدر هزینه میکنم(وقتی،ذهنی،جسمی)
هنوز یه «دراب »ساده نمیتونم بزنم!
هنوز پرده های پایین و مسلط نیستم ،هنوز پرش ها رو سریع نیستم...
هنوز نت خوانی رو مسلط نیستم...
هنوز،هنوز، هنوز...
[ الان که فکر میکنم در واقع میبینم من خودمو سرزنش میکردم چرا مثل استادم ساز نمیزنم]
و ویس های اون موقعم رو که گوش میدم
الان که فهمیدم انتظاراتم از خودم بیجا بوده
میفهمم من تو خلا بودم،
باید ادامه میدادم فقط...و با کنار کشیدنم باخت زودهنگام رو برای خودم خریدم:)
تجربه ی دیگه ای که درمورد این موضوع دارم باشگاهه..
چون روز اول باشگاه عکس گرفتم ازخودم علاوه بر احساس سبکی که داشتم
کاااااملااااااا در جریان تغییرات بدنم بودم
مربی تایم ورزش روزانه خودش رو با تایم ما فیکس کرده بود و من تمام تمرکز و سعیم این بود که هرکار میکنه ، تو هر تعداد ست رو انجام بدم.
و قابل پیش بینیه که فشار زیادی هم متحمل میشدم.
[ الان اگاهم که مقایسه خودم با مربیم، یا هم باشگاهی های با تجربه نوعی خودزنی بوده! ]
و همونطور که نیاز نیست بگم
اگ وسطای حرکت کم میوردم خودمو سرزنش میکردم!
مخصوصا زمان هایی که میدیدم فقط کافی بوده که دو تا دیگه این حرکت رو بزنم تا ست کامل بشه.
فکر میکردم کاش اولش میگف تو هر ست چند بار باید حرکتو بریم...
انگار اینطوری خط پایانو می دیدم، ب خودم میگفتم فقط یکی دیگه،
اما وقتی نمیدونی تو خلائی...
نه میدونی چقدر مونده به پایان، نه انرژی اولو داری...
پ.ن: هیچ وقت احساس نکردم که خوب ساز میزنم،
همیشه شکست های تمرین بزرگتر از موفقیتاش بوده
برای همین اعتماد بنفسشو نداشتم که خیلی منتشر کنم،یا...
ولی وقتی الان گوش میدم میفهمم چقدر رو به پیشرفت بودم.
خیلی قوی نیست ولی کلی تلاش داشته: