به زندگی ام نگاه میکنم.
هیچ لحظه ای را پیدا نمیکنم که رنجی نداشته باشد.
کوچک یا بزرگ، ولی هست.
به ادم هایی که ایستاده اند،
به ادم هایی که میروند،
ادمهایی که لباس سبز یا سیاه دارند.
ادمهایی که موهایشان هنوز سیاه است یا سفید شده...
بعضی ها که آرایش دارند و بعضی که نه،
بعضی که لباس های شیک تن دارند و بعضی که نه...
نگاه میکنم .
عمیق.
شاید بفهمم رنجشان چیست؟
با رنجشان حالشان خوب است یا بد؟
با رنجشان دعوا دارند؛ یا نه؟ نشانده اند کنار خودشان؟
مثلا در دنباله ی خط چشمی ،
در دو دو زدن چشمی ...
شاید هم در غوطه های پی در پی خیالی دور مخفی اش کردند.
پ.ن: این روزها حس میکنم حالم بهتره از یکی دو هفته پیش،
برای خوب بودن سعی کمتری لازمه،
اضطرابم کمتره
نمیدونم چقدر واقعیه چقدر تحت تاثیر جابه جایی هرمونی؟
ولی دیشب وقتی دو لیوان گنده ی خواب خوردم، وقتی برای خودم میوه پوست کندم و کتابمو تموم کردم، فهمیدم دارم کم کم عادت میکنم،
فکر میکنم شاید رنجمو پذیرفتم و تقلای پس زدنشو ندارم..