صبح تو سرویس تو حالت منگی یه بازی به ذهنم میاد...
جزئیاتشو فکر میکنم ولی چون یادداشت نمیکنم یادم میره :)
لذت میبرم وقتی بچه ها براشون مهمه ازم خدافظی کنن !
خیلی فکر میکنم من چه خاطره ای تو ذهن بچه هام هستم؟
یه معلم وحشی ؟ یا دلسوز؟
و نیاز دارم به این نشانه ها ی کوچیک،
به این خدافظی ها،
به اینک میاد مثل فنچ جلومو میپرسه کمک نمیخواید؟
من دارم سعی میکنم اتفاق خوبی باشم... همین.
ظهر استخون درد دارم، بچه ها تو حیاط فوتبال بازی میکنن و من نشستم سربرگ کاربرگ و که کپی نشده مینویسم.
سینه ام سنگینه.
همکارم بهم بیسکویت میده وقتی میگم ضعف دارم.
تصور میکنم خیلی همدله!
میرسم خونه ازپا میوفتم.
حس میکنم دارم تموم میشم ولی
علی زباله ها رو برا اکو میبره
با مریم برا فردا هماهنگ میکنم
با زهرا برا ساعت بازدید هماهنگ میکنم
به اقای افتابگردون پیام میدم فردا نمیایم
با مامان برا بیاد با کارگرا صحبت میکنم
و خیالم راحته!
مامان حواسش هست.
کاربلده
برعکس من که همش دارم تو عدم قطعیت دست و پا میزنم مطمئنه.
نمیدونم فردا چقدر توان دارم ناهار بذارم ....حتی نمیدونم بازدید چطوری میشه...
ولی از خونه خیالم راحته که برگردم کلی کارا جلو رفته.
و البتههههه یه عالمه چیز باب میل من نیست😂
ولی تمرین واگذار کردنه:)