تازه از سفر برگشتم،
هنوز نمازنخوندم ولی چمدونو خالی کردم،
یه دسته لباس ریختم تو ماشین تا اخر شب روشنش کنم،
گلا رو تو سه تا گلدون تقسیم کردم و احساس خوشبختی دارم ازینکه سه کنج خونم گل های طبیعی دارم:)
مامان یکی دو تا از بچه ها پیام دادن ،تبریک و اینا
و خب احساس قشنگیه ک یک پسر دو وجبی ک مژه های فر داره
بگه دلش برات تنگ شده:))
_ معلم خوش اخلاقی نیستم خب، و عجیبه برام که دوستم دارن!!_
امسال اینجوری بود که
پنج دقیقه به سال تحویل بیدار شدم نشستم،
بین ادمهای غریبه و اشنا
با صدای تقویم گوشیم سال و تحویل گرفتم
به علی که اونور خواب بود پیام دادم «عیدت مبارک🌱»
و خوابیدم!!
بعد از سه شب متوالی کابوس دیدن بالاخره یه گوشه از حرم امیر با صوت قران اروم گرفتم...
ساعتها فکر کردم، بعضی گره ها رو در خودم باز کردم و ب گره های تازه رسیدم.
به ادمها فکر کردم
به آدمها نگاه کردم
و بنظرم رسید خیلی خوبه که اینجور جاها کسی کار به کارت نداره،
چرا خوشحالی؟چرا غمگینی؟چرا هق میزنی؟چرا ...چرا...چرا...
میخوام خورشید که از حریر پرده خودشو دراز کرد تو خونه
بشینم بولت ژورنال امسالو درست کنم.
شاید برا خودم عیدی ابرنگ بخرم و باهاش رنگی کنم گوشه هاشو...
سرم از فکر های داغ گرمِ سوختنه
و امیدوارم.
پ.ن: دوست دارم چندتا عکس و فیلم از سفر بذارم
خداکنه همت کنم!