قاچ اول: ازشون پرسیدم بازی امروز چطور بود؟
بازی دیروز بهتر بود یا امروز
و انگار که دوستهای دیرینه ای هستیم باهم یکم درمورد بازیها گپ زدیم.
قاچ دوم: برای «مِثل» نوشته بود من دوست دارم مثل معلمم باشم
جلوش نوشتم جدی ؟ 😉
قاچ سوم: وسط نوشتن نگارش براشون اهنگ بی کلام گذاشتم!!
و بعد یکی از قصه های پنج انگشت اقای رحماندوست.
یسری قسمت هایی رو تکون میدادن که فکر میکردم وجود نداشته!
قاچ چهارم: پسرکِ ابراز کنم یهو وسط بررسی دفتراشون اومده میگه
من سه ماه تعطیلی دلم براتون تنگ میشه!
قاچ پنجم: موقع پخش کردن کاربرگ ها ذوق دارن که نوبتشون بشه
بگم بفرمایید ، بگن ممنون/دستت دردنکنه/ مرسی یا هرچی که با لحن خودم بکشم صدامو و بگم خااااااهش مییی کنننم!
قاچ ششم: پسرکِ غُدِ ابراز نکن
کلی تو خودش میپیچه و با خجالت میگه
تعطیلات اخر هفته دلمون براتون تنگ میشه!
راحت میگم منم عزیزم دلم براتون تنگ میشه.
حالا که نشستم و به سالی ک گذشت فکر میکنم
میبینم شاید باید همین که یکیشون تونست از احساسش کمی حرف بزنه کافی باشه!
پ.ن: اگر معلم هستید و اینجا رو میخونید احیانا فکر نکنید همیشه انقدر دوستیم!
و همه چی گل و بلبل هست همیشه!که زهی خیال باطل:)