امروز فکر میکردم «خانه دار بودن» چطوری است.
یک هفته میشود که تعطیلات شروع شده ،کلاس های موسسه هم تمام شده،شانه هایم سبک است.
صبح ها زیاد میخوابم ، لَخت و شُلم، به زور به خورد خودم صبحانه میدهم، از هر چیز که در یخچال باشد.
و اگر حوصله ام بکشد کمی یوگا میکنم.
به زور شاید خودم را هل بدهم توی آشپزخانه تا ظرفهای کثیف که یک کوه بزرگ است را بشویم
با این پرسش که «چرا وقتی اون همه خونه نبودم و کار داشتم ،خونه تمیز تر بود؟»
و غر اینکه«چرا هیچوقت آشپزخانه تمیز نمی ماند؟»
و «باید برم ,ارگ, قرض ماشین بگیرم راحت کنم خودمو از این شستن مدام و مدام...»
و نشخوار های فکری زیاد و غر های زیاد و فکر روزهای نیامده
و غصه ی غم های نیامده و شوق اتفاق های نیفتاده...
این روزها بیشتر دوستانم را دیده ام.
و هربار که از اتاق خواب رد میشوم اعصابم ازینکه روتختی هنوز تکلیفش روشن نشده بهم میریزد
گل های تشنه را ندیده میگیرم،
درمورد کارهای موسسه و معارفه ها و برنامه ها هم خودم را سرزنش میکنم.
هزار بار به خودم یادآوری میکنم به فلانی و فلانی باید پیام بدهم!
درخواست اکو را ثبت کنم ،
و دوست دارم گوشه های خانه را بسازم حسابی ، غبار ها را بتکانم...
کتاب های روی میز را تمام کنم تا کتاب جدید سفارش بدهم.
اما بجایش دفترم را باز میکنم و مینویسم:« اینهمه بیکاری اذیتم میکند.»
و فکر میکنم :
من «خانه دار » خوبی نیستم.