۱.هفته ی پیش رفتم تراس را جارو زدم و رخت آویز را بردم گذاشتم توی تراس.
و حالا زنی را میبینم که هر چند روز یک روسری رنگی سرش میگذارد
لباس ها را روی رخت آویز پهن میکند، با حوصله گیره میزند تا مبادا توی حیاط همسایه بیوفتد،
و باز جمع میکند.
و باز پهن میکند...
و راستش وقتی پهن میکند ، همانجاست، در همان لحظه، در همان موقعی که گیره را فشار میدهد با دو انگشتش تا باز شود.
۲.تصمیم را یکسره میکنم،میروم باشگاه جدید ثبت نام میکنم،
مربی جدید را دوست دارم
خودم بودن را کنارش.
باشگاه را نمیدانم.
از قبل میدانم شاگرد خوبی هستم، وسط های کار تایید میکند.
و به حرفهای دکتر فکر میکنم
به اتکا به نفس ، این حس جدیدی دارد برایم
منی که همیشه به خودم گفتم :
«باید خوب باشی!همیشه ازین که هستی بهترش هست!»
اینبار به خودم میگویم:
«میدونم که همین که هستی خوبه! هرجا نیاز بود بهترش میکنی!»
۳.استاد درمورد «گشودگی نسبت به خطا» میگوید
فکر میکنم من نداشته ام،
درمورد خودم مطمئنم،
دیگران را احتمال میدهم.
ولی یادم می آید
آن شب که ز بهم گفت« فلانی دعوام کرد چرا باهاش هماهنگ نکردم،خودش جمع میکرد کارو »
بهش گفتم :«خب دفعه دیگه یادت باشه حتما بگی ولی این دفعه به چشم تجربه نگا کن که کلی چیزا درمورد تعامل با آدما یاد گرفتی،فلانی که قرار نیست همیشه باشه!پس خودتو سرزنش نکن»
و قلبش تپیده بود.
به خودم میگویم :«ببین بلدی اینطوری باشی:)»