این هفته برام هفتهی مهمی محسوب میشه،به لحاظ کاری و حرفه ای.
دیشب خیلی نگران بودم
یکم باخودم همدلی کردم و برنامه ریزی کردم که به کارام برسم.
و گس وات؟
فقط کافیه برنامه بریزیم تا اتفاقات یهویی ظاهر بشن:))
-بله میبینم مغلطه و نکته ی نهفته در جمله ی بالا رو😅-
امروز اینجوری بود که ۱۲تا ۳و نیم ظهر
و ۷و نیم تا ۱۰ شب وقت خالی داشتم
که گذاشته بودم برای جلو بردن محتوای دوره و انجام تکلیف ...
و البته که تا الان که اینجا نشستم مینویسم نتونستم کاری بکنم.
فقط به کلاس صبح و دوتا جلسه ی عصر رسیدگی کردم.
و خستم راستش،
ولی ناراضی نه.
به خودم گفتم : « صالحه ، الان که خسته ای و احساس کم توانی داری و حوصله نداری و مودت پایینه وقتشه که تمرین کنی اون مدل بودنی که میخوای باشی،
یعنی میخوای هر ماه دو هفته مرخصی بگیری از زندگی ؟»
«نیاز به حمایت داری ؟اره میفهمم؛ علی هست خیالت راحت:)
دست مهمونت رو برای کمک تو شام پس نزن و ظرفا رو بذار تو ماشین »
و اینجوری خودمو بغل کردم.
برنامم این بود که جلسه گروه رو تنها هستم و راحت.
پرسیدم ببین ، میتونی بری لپ تابو برداری بری فلان کافه.
میتونی بری خونه ساجده...
و دیدم هیچکدوم انتخابم نیست،
پرسیدم:«مگه نمیخوای رها و روون باشی؟روون باش!»
و یک آیس کافی درست کردم و رفتم اتاق درو بستم.
و «یکم» روون شدم.و بعد در جلسه بودم و همه چیز پشت در اتاق بود.
خیلی ساعت ها دیدم دارم از ریل خارج میشم
دیدم نمیتونم
از خودم پرسیدم صالحه از کجا میدونی این درسته ؟
و یادآوری کردم به خودم
درست و غلطی نیست، فقط« خودت» باش، و «باش، اونی که میخوای باشی»
شونه هام و سرم سنگین شداز حرفا،
خسته شدم،
خشمگین شدم،
غر زدم «کاش اینجوری نبود...»
و یاد حرف استاد افتادم:« اخجون چالش!!»
و پرسیدم :«مگه تو نمیخوای همینو؟»
به خودم گفتم :« پاشو تو بساز!!»
راستش برام رنج داره؛
اما در عین حال تو قلبم جشنه.ازینکه ایستادم:)