دوشنبه ۱۲ آذر ۰۳
از درس هدیه و قرآن میترسم.
دست به عصا و با احتیاط درس میدهم.
شرح چرایش
مختصر این است که آنقدر بچه ها را با لفظ ها و حکم ها داغ زده اند،
که میترسم من هم داغشان کنم.
امروز درسمان درمورد حضرت زینب بود.
نیت کردم اقتدار یک بانوی عقیله را نشانشان بدهم.
و همینطور که در آخر تدریس بچه ها داشتند
از صلابت و قدرت بانو میگفتند و چشم هایشان برق میزد
درونم ولوله ای بود:«ان لحظه اینهمه جرئت را از کجا اوردی؟»
:« مگر کی هستی که تصمیم میگیری بچه ها چه چیزی را ببینند؟»
:« از کجا میدانی کار درستی کردی؟»
اما هنوز در قلبم آرزو کردم :« کاش این دختر ها عقیله شوند!»