در دلم شوقی کوچک،
اندازه ی یک جوانه ی تازه جان و تازه نفس روییده است.
نگاهش که میکنم
میبینم میل دارد به قد کشیدن
خودم را نمیبینم اما حدس میزنم چشمهایم دارد برق میزند
که :«تو می توانی!»
میتوانی پرچمی را بلند کنی.
به بچه ها گفتم
:« من استرسی شدم!
به خودم میگم اگه دوره ثبت نامی نداشته باشه یعنی خوب کار نکردی!»
و گفتند:«تو تلاشت را کردی، کیفیت کار همین دورهمی هاست که مهم است و ...»
از خودم میپرسم چطور شد که این کیفیت به ثمر نشست؟
من چه کردم؟
احتمالا مال آن روزیست که با خودم اندیشیدم
برایم مهم است که در این نشست ها چیزی ورای معرفی رقم بخورد.
آدمها با کیفیتی خارج شوند. با دستی پر یا حداقل دریچه ای کوچک که گشوده شده...
و اکنون دیدم
من میتوانم کیفیتی را رقم بزنم
و پرچمی را بلند کنم.
و در دلم جوانه ای کوچک شکفته است.