سه شنبه ۲۱ اسفند ۰۳
همینطور که قابلمه ی آش رشته را بغلم گرفته بودم.
عطر دو نان بربری تازه که روی قابلمه بود را به جان میکشیدم.
و در حالی که از خیابان رد میشدم فکر میکردم :
چقدر منظره ی این دخترک، منظره ی «امیدواری» است.
و ما چقدر امیدواریم به زندگی...
وقتی کلید برمیداریم و امیدواریم به خانه برخواهیم گشت.
وقتی قبل رفتن ، شام شب را آماده میکنیم .
وقتی سفارش جدیدی از یک آنلاین شاپ ثبت میکنیم.
وقتی ساعت را کوک میکنیم برای فردا...
لیوان آبی را روی اپن میگذاریم تا بعد از خاموش کردن چراغ هال به اتاق خواب ببریم.
این زندگی، این زندگیِ پیش بینی ناشدنی، پراست از ردپای امید های کوچک.
گاهی قدر چند سال،گاهی قدر دمی.
و نمیدانم چقدر اینها امید است و چقدر تغافل؟