امروز بعد از رساندن ز دلم یک صبحانه با نان تازه خواست.
مثل وقتهایی که با ساجده میرفتیم پیاده رویی و نان داغ میگرفتیم،برمیگشتم خانه کنار نان تازه، صبحانه ی خوشمزه و داغی تدارک میدیدم با علی میخوردیم.
با ماشین چند دور خیابان های موازی خانه را چرخیدم، نانوایی سنگکی نبود.
نقشه میگفت باید دراین خیابان یکی باشد.ولی نبود. جمع کرده بود.خیابان های پایین و پایینتر خانه را هم رفتم.
شلوغ ها را رد میکردم. آن نانوایی سر نبش فلان خیابان یادم آمد ولی پایم به رفتن نکشید.
از خانه دور شده بودم ، در ناامیدی کنار یک نانوایی بربری ایستادم و به بربری راضی شدم.
اما هنوز پخت نداشت.
میخواستم به خانه برگردم ولی هوس نان سنگک داغ غالب شد.
به عنوان آخرین شانس خیابان دیگری که مجتمع های مسکونی زیادی دارد را گفتم امتحان میکنم.
خیابانی با این همه ساختمان باید نانوایی های مختلفی داشته باشد.
و بالاخره دست یک مرد ریش سفید چند سنگک دیدم.
سه چهار نفر جلوتر از من ایستاده بودند.
سیستم گرفتن نان را بلد نبودم.
آخرین بار که نانوایی رفته بودم دو صف زنانه و مردانه داشت و بدون توجه به نوبت رسیدن ،یکی به خانم ها و یکی به آقایون میداد.
اینجا اینطور نبود.
کارت ها به ترتیب بجای آدمها صف میکشیدند و به نوبت نان تحویل داده میشد.
به خانمی که مسئول اینکار بود نگاه کردم.بدون اینکه نگاه دقیقی به چهره ی آدمها بیاندازد میپرسید چند نان؟چه مدلی؟ رمز؟
و خیلی سریع سنگ ها را از نان جدا میکرد و از پنجره ی کناری تحویل میداد.
یا به همکار دیگرش آمار بربری میداد.
به مردهای نانوا نگاه کردم، حدس زدم باید خیلی گرمشان باشد، از ساعتها قبل باید شروع کرده باشند که روی میز ها و میخ ها نان انداخته و آویخته اند.
و فکر کردم ، یعنی صاحب این مغازه امروز چه خواسته ای دارد که من اینهمه پیچ و تاب بخورم و از آن همه نانوایی رد شوم تا روزی اینجا باشم.
یا کدام یک از کارکنان اینجا چه چیز طلب کردند؟
شاید هم اینجا روزی من بود؟
به کدام ذکر خمیر ورز دادند و نان را پهن کردند که قسمت ما شد ازین نان استخوان و خون بر تنمان بروید؟
انگار ما هر دو روزی هم بودیم.
و چه وقتها که روزیمان هزار پیچ و تاب میخورد تا مال خود ما شود...اما در نهایت انگار بلد است سرجایش بنشینند.