پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
دوباره جمعه های مقدس تو شروع شد..دفتر شعرم را کنار میگذارمشعری که تو نداشته باشدجمعه که نه...تمام سالنه تنها مکروه که والله حرام است!!صالحه.نپ.ن:سلام پدر...نمی آیی هنوز؟؟دلمان تنگ استاللهم عجل لولیک الفرج:)
پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
صاد نون
پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
از دوشنبه چرا چیزی یادم نمیاد؟؟؟آهااا عید بود نه؟؟؟عید قرباننوشتم "گوسفندت میشوم"هعی روزگار هیشکی رو هم نداریم گوسفندش بشیمبعد از ظهر بیدار شدمناهار هم که مهمون بابا بودیمحاضر شدیم بریم بیرونبرای اولین بار مانتو چارخونه لیمویی لی مو که از کربلا گرفتیم پوشیدمبه قول پسته هی لیمویی شدم از یاد اقای کراستش به من بود همون پیراهن سفید ساده ای که جلوی سینش فقط نگین نقره ای مشکی داشت رو برمیداشتمیا اون تونیک چارخونه سفید مشکی!!اما همین که یاد اور و به سلیقه ی اقای ک خوبهخیلی خوبه که به سلیقه ی کسی که برات عزیزه لباس بپوشیموقع خریدش فروشنده میگف والله تخفیف ندارهبا جواب اقای ک دوست داشتم برم بغلش کنممیگفنگو والله!!چرا قسم خدا میاریبعد فروشنده با اون فارسی نصفه نمیش میگف وجداناجواب میشنید که باریک الله!! وجدانا منو و توییم...نگو والله چرا قسم خدا میخوری؟؟؟چقدر دیدگاهاشو دوس دارمبرا همینه این مانتو رو دوس دارم با تموم اینکه اندامیهبا تموم اینکه لی و من از لی خوشم نمیادولی وقتی میپوشم عاشقشمبا روسری زردی که خیلی وقت پیش مامان و ساجده بهشون نیومدو من برش داشتمو از اون موقع ته کمدم مونده بودچقدر نوستالژی و زرد شدمخلاصه تو ماشین شروع کردم به جیک جیک که بریم عمارتجاش خوبهغذاش خوبهکلی تعریف و اینا...بالاخره منصرف شد از اینکه بریم تاج محلرفتیم بح بحخیلی خوب بود الاچیقای عااالیییمعماری خوباون فواره هم که بینظیرفقط دی جی اش خیلی بد صدا بودهمش هم میخوند رفته بود رو مخ: - من یهههه پرررررندمممممممممآرزووووووو دارمممممممم...به قول علی جاداره با تیر کمون بزنیش تا با اون صداش چه جه نزنه برا ما!!!غذا هم من ماهی میخاسدم بابا گف چن نوعش نکنید مث ساجد بخیاری سفارش دادمبح بحمن که خوشم اومدولی بابا تا چن لحظه کمرش صاف نمیشد صورت حساب رو دیدنشسته بود رو صندلیای روبرو فوارهبه افق خیره صورت حساب هم دو دستشما که پوکیدیمکلا روز خوبی بودعصرش هم زنعمو های مامان اومدن:)
پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
دوس دارم از یکشنبه شروع کنمیکشنبه میشهههه...20 شهریورنه 21 شهریور...مولودی داشتیماونوخ من تو دنیای مجازی گشت میزنممهمونا اومدن حالا من تاااااازههههدارم حاضر میشمهیشی دیگه لباس پوشیدم و احوال پرسی و اینامامان میگه یکی اس داده بود دعوتش کردممیگم کی؟؟میگه نمیدونم از دوستات بودحالا شماره رو نگا میکنم نمیشناسم!!!بپرسم کیه بده!!میگه دعوتم کردی نمیدونی کیم؟؟؟خلاصه تو خماریش موندمزنگیدم به رشیددعوتش کردمبعد از اونم رفتم بالا پشت بوم رو پله ها به مبین زنگیدمبش میگم میدونیییرفتم کربلا الان برگشتمخلاصه برنامه شو با عمش بهم زد تا بیاد پیش مناز پله اومدم پایین دیدم فاطمه اومدهنشستیم تو اتاقو حرف و اینارشید و مبینم اومدن...فاطی موهامو برام از دو طرف بافعینک بیضی رشیدم زده بودمخنگ شده بودمکلا قیافه ی خنگم رو دوس دارمخدا کنه عکسا رو برام برفستهعقلم نکشید بگم ایمیل کنباید بهش پی ام بدم بگم حتمنچقدر اینا فوش کشی کردنچقدر من خجالت کشیدمحالا داشتم با لنگ و لقد یکیشونو میزدمیدفه دیدم اسیه(دختر عابیدن)داره نیگام میکنهدهنش باز مونده بودمنم یه لبخند احمقانه زدم خودمو جمع کردمدوسه بارم در حال فوش دادن کسی از جلو اتاقم رد شدکلا شرف مرف رف کف پامخدا این دوستای بد دهن خنگ پایه رو از من نگیرهفاطی زود تر رفبچه ها تا اخر شب موندناز اخر مهمونا دارن میرننصیب اومده در اتاقمو باز کرده میگهدیووث!! اینا واسه تو اومدن مثلن پاشو بیا خدافظیینی مردمااااااخر شبم رشید و مبین چن تا کتابامو بردنتوفیق اجباری که بازم ببینیم هموباید یه بعد از ظهر تا عصر قرار بذاریمتو فکرم ببرمشون تو حیاز رو تختاان شا اللهرشید ارمیا و قیدارو بردمبین یک و دو ی امیرعلیاون شب خاب میدیدمبابا بردم کتاب خونه یه عالمه کتاب خریدمدوتا رمان چن تا شعریکی از رمانا بیوتن بودارمیاتو نجف ارمیا رو دیدمیه مرد با ریشا و موهای بلند مشکی و مجعدبا یه شال سبز شلوار سفیدیه عبای نازک مشکیپیراهنش یادم نمیاد الانولی صورت سفید و پر ریشش منو یاد ارمی انداختفقط تفاوتشون در مرتب بودن این مرد بودچقدر حرف زدم...پوووف
چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵
بگذارید صادق باشمآدم ها هر قدر هم که صبور باشنداز یک جایی به بعد نمی کشند...حتی ماشین هم که باشیتا یک حدی توان داریبعد از آن داغ میکنی و سیستمت می ترکد!!چه برسد به ما...که روی پیشانیمان برچسب خوردهمثلا "آدم"بگذارید خلاصه بگویم:«قبل از این که سیستم ذهنتان بترکدویروس کشی کنید این ذهن راو یک ویروس کش خوب نصب کنید روی خودتان!»آخرین ورژن ویروس کشی که من سراغ دارمیک نفر است که خیلی دوستش داشته باشیدیک نفر که جنس ناب " آدم" بودنش حسابی معلوم استاز همان هایی که شدیدا هم را دوست میداریدصالحه.نپ.ن:احتمالا کمتر باشم مدتی:)
چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵
گنجشکک اشی مشیتوی شعر من نشینبغض میاد گریه میشیدرد میاد غصه میشیمیوفتی تو حوض تنهاییگنجشکک اشی مشی!!صالحه.نپ.ن: من چقدر گنجشکک اشی مشی دوس دارم:)پ.ن2:عکس نوشت بود همینجوری
دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵
توی گلویت بمب داری فرد زندانیباید مواظب بود تا شعری نخوانیبرق اتاقت تا سحر روشن...زیر پتو نخواهی شد تو بارانی...صالحه.نپ.ن:رباعی!!!من نمیدوستمش خیلی خوب نیست!!شما بگید کجاشو صاف کنم تا خوب شه؟پ.ن2:دلم برا کوتاه نوشتای موجم تنگ شده...این غزل بود پاکش کردم!!قبلشم مثنویی...
دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵
عید قربان شو
یقیناگوسفندت میشوم!
صالحه.ن
پ.ن:شولولولولو عیدتوووون مبارک
يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵
پاییز جان بیا:)خوش امدی مهربان خوش یمنم:)قسم به رنگ های گرم حضورتآنچنان تو را شاعرانه خواهم بوسیدکه برگ هایتبوی لب های مرا به خود بگیرندصالحه.ن
يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵
پناهنده ی کدام شعر باید شد..؟؟و از کدامین باب اجازه ی دخول به سرزمین نارنجی تو را باید گرفت؟؟مرا زود تر همه تبعید سرزمین زرد برگهایت کن...مرا که پر حرفم...مرا که اینچنین شاعرانه تو را میبوسمپناهنده ی کدام شعر باید شدتا پیامبرم تو باشی؟صالحه.ن