دوشنبه ۸ شهریور ۹۵
فک میکنم دیوونه شدمشدیدا دچار روانی بودن شدمفک کنم اگه از بعد از ظهر تا نیم ساعت پیش نت در اختیارم بودیقیقنا به طرز دیوونه ای وب شعرمو حذف میکردمهنوزم مث مالیخوییا دارم بهش فکر میکنم که یه کلیک و تموم!!اصلا چطور میتونم به همچین چیزی فکر کنم؟؟؟چطور تونستم از صب انقدر جلوی خودمو بگیرم که ننویسم؟؟دیشب که حالم خووب بود و پر بودم از نوشته های رنگی واسه بغض نوشتمواس شاعرانه هامدستم به نت و مجازی ها نرسید حالا...؟؟؟واقعن الان؟؟؟دارم به کیک شکلاتی فکر میکنم!!من یه چیزی رو الان میخام!!!دیگه بعدش نمیخام!!!واس صد سال دیگه که نمیخامدارم به ام پی تریم فک میکنمو شدت بی خیالیمو شدت اینکه حال خوشمو و خراب کردبه اینکه انقدر اذیت شدمنه به خاطر شوخیشبه خاطر حس مزخرف خودم که دیگه حوصله نداشتم باهاش چونه بزنم!!فقط نگاش کردم و گفتم:"تو بهش گفتی؟؟؟"و توی چشاش خیره شدمو بی هیچ حرف دیگه ای به اتاقم برگشتم!!!یاد اون روز صب میفتمکه بغض نکردم!!!و فقط خیره شدم به سقف!!شکلاتی بود چشام یا سوخته؟؟؟شاید یه شکلاتی خالصچون حجم زیادی ازم گرفته شده بودانرژی زیادی...و شاید خیلی راضیم الان از این بغض نکردنخیلی راضی از این بی حسییاد اونروز میوفتم که خودمو تو اینه نشونم دادو من زل زدم تو چشای شکلاتی رویرومیخ نزدم...نسوختم...هیچ حسی بهم دس ندادبی حسی...شاعر متنفر...«این تو و این هم جسد ما...»