دلم یک دوست می خواهد
که گاهی که دلم تنگ است
بگوید خانه را ول کن
بگو من کی کجا باشم…
دلم یک دوست می خواهد
که گاهی که دلم تنگ است
بگوید خانه را ول کن
بگو من کی کجا باشم…
تا حالا فکر کردید عشق چه رنگیه...
شاید سرخ و مات مث رنگ روی ناخونم.
یا شیری ، رنگ کارت عروسی کسی ک دوسش دارید...
سبز مث دست بندی ک براش خریدم.
یا سفید مثل گلای مریمی ک زیر بارون باهاش قدم زدم.
عشق چه رنگی میتونه باشه؟چه چیزی تموم این سه حرفی رو تو خودش جا میده؟
میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟
عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمیکند هرگز با هیچکس درباره ی آن گفتگو کند،به زبان بیاورد،
به هر دلیلی که بخواهید-از لحاظ قیود اجتماعی،طبقاتی،به سبب اینکه معشوق درک نمیکند و به هر علت دیگری-
آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره ی گداخته شفاف و صیقلی میشود.
پرسید:او هم یکی از کسانی است که فریفته ی چشم های تو شده؟
گفتم:من سراغ ندارم که کسی فریفته ی چشم های من شده باشد.
گفت:اما من سراغ دارم!
گفتم :اقلا پس بگو کیست؟
خیره به من نگاه کرد.اما هیچ نگفت.
من با این نگاه های او آشنا بودم.از صورتش،از حرکاتش و اخم های ان چیزی در نمی امد.
پس از مدتی با لحن اعتراض اضافه کرد:
چرا میخواهی از من حرف دربیاوری؟بگذار به کارمان برسیم... .
روبروی من نشست،ظوری که زانوهای ما بهم میخورد.
دست مرا در دستش گرفت و گفت:آفرین تو خیلی دل داری.
نزدیک بود اشک در چشمم پر شود.
گفتم:برعکس،من ادم بزدلی هستم.شما به من دل و جرات میدهید.
با چشم های ملتمس،اما نه ساختگی، مثل آدمی که برای یک چکه آب له له میزند و دیگر نای دم زدن ندارد به او نگاه کردم.
از جا پرید.دست انداخت زیر چانه ی من و با چنان شدتی که من هرگز ندیده بودم،به من گفت:
دختر،اینطور به من نگاه نکن!این چشم های تو بالاخره مرا وادار به خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.
گفتم:این خبط شما ارزوی من است!
اقای گرایلی، استاد پدرم بودند؛و پدرم از ایشون نقل میکنند:
دوران دانشجویی یکی از اساتید از بچه ها خواست ک معنی هر چند واژه ک میخوان رو از دهخدا در بیارن
بچه ها هم به انتظار اینکه لغت چیه و کاری نداره عدد های بزرگ که۲۰تا،۳۰تا،۵۰تا…
تا میرسه به استاد گرایلی و ایشون میگن ۲ تا(!!!)
همه بچه ها مسخره که چقدر کم و ازین حرفا.
خلاصه بچه ها از کتابخونه لغت نامه رو میخوان؛
با ۱۶ جلد لغت نامه و یه عالمه توضیح و شعر و ذیل واژه مواجه میشن
و اون ۲۰_۳۰تا واژه....
تازه اون موقعس ک ماجرای دو لغت استاد گرایلی رو میفهمن!
و واژه ها...
همین حرف هایی که هیچگاه شنیده نمیشود!
پ.ن:به ایه ی "نون والقلم و ما یسطرون" فکر میکنم...
خستم از خنده های اجباری
از تمارض به خوب بودن ها
مرگ را زندگی کردن
دخترانه مرد بودن ها
در قفس حبسمان کردند
چون درختان خسته ی نارنج
ریشه کردیم بلکه پر بزنیم
دامن الودمان کردند
خاک در دست و پایمان پیچید
خاک بر سر شدیم اما باز
دست بستند تا مبادا ما
سمت ارزویمان برویم!
رشه در خاک،دست ها خالی
یک پرنده که قبر خود را کند
حسرت اسمان خود را داشت
یک وجب خاک سهمش هست
چون درختی به خاک خو کردیم
چون جنازه به قبر معتادیم
یادمان رفت زندگی کردن
ما فقط ارزو هدر دادیم...
صالحه.ن
پ.ن:دلم برای شعر گفتن تنگ شده...
بنظرم؛
محترم ترین افراد ، کسانی هستن
که برای زندگی ارمانیشون تلاش میکنن.
این ادما هدفمندن و برای رسیدن به هدفشون
از هیچ تلاشی دریغ نمیکنن!
غبطه میخورم ب این همه جسارت!
Today is greatest , day i've ever known
Can't live for tomorrow
Tomorrow is much too long