دوشنبه ۲۲ بهمن ۹۷
امروز ازاون روزا بود که انگار چند هفته است،
همونطور ک سه ماه پیش انگار یه سال طول کشید...
داشتم فکر میکردم قشنگی دنیا اینه که تموم میشه یروز
وقتی بمیریم چی میشه؟؟
دختره گف ببخشید میشه یه کتاب بردارم
گفتم چقدر صدات قشنگه :))))
و حالم خوب شد ازین ک بهش گفتم:))
کلا انقدر حالم خوب بود ک دوس داشتم ب راننده بگم
عاغا چشاتون خیلی خوشگله، ممنون ک از مسیر دورتر رفتی که من اروم شم.
تو اتاق خالی نشستم میخونم
من از این شهر میرم
شهری که ب ظاهر اشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی...
بعد صدام میپیچه خوشم میاد.-حرف دله-
نمیشه یکی بره برا من یه دسته داوودی بگیره؟
یا اون کیف سه تار خوشگله...
یا یه گلدون سبز که از سقف اویزونش کنم؟
نمیشه یکی بیاد بشینه رو تخت کنارم،
پاهامونو جمع کنیم تو شکممون و من براش حرف بزنم؟
اینکه اینهمه چرت و پرت میگم واسه اتفاق امشبه
که فقط دوست داشتم به عاطفه بگم...
چند وقت قبلنا هم مثل این اتفاق افتاده بود ک دقیقا همین حرفو زدم
گفتم اگ نگم از دهن میوفته و
نگفتم و از دهن افتاد و الان یادم نیست چی بود...
به فاطمه میگفتم من از یه ساعتی از شب ب بعد خل میشم
مخصوصا اگ خوابم بیاد،الان کم کم دارم خل میشم