دلدار!
امروز بهار بود و باران می بارید.
من به درخت های سبزِ تازه-جانِ بهار نگاه میکردم و آسمانِ گرفته.
به شر شر باران گوش می دادم و خیال می بافتم.
روزی می رسد که ما
خانه ای داشته باشیم با آجر های سفالی؛
آجر هایی که شاید کاشیِ آبیِ «یا لطیف»ی را در آغوش گرفته باشند.
خانه ای با حیاطی رو به آفتاب و پنجره های بزرگ.
حیاطمان اندازه ای است که در دلش
درخت های جوانِ سبز برای صبح های بهار،
فرشی لاکی برای عصر های تابستان،
آدم برفی کوچکی برای زمستان
و کوهه برگی در پاییز
جا بگیرد.
حیاطمان باید میدانی برای دویدن کودکانمان داشته باشد؛
دروازه ای برای فوتبال،
حوضی برای آب بازی
و کنجی برای خانه سازی.
ما در این خانه زندگی خواهیم کرد
و عشق خواهیم ساخت.
من ظرف ها را می شویم ؛ تو خرید ها را جا به جا میکنی.
ساعتی را میخندیم، گریه میکنیم ...
از رنج هایمان و زخم هایمان و التیام هایمان میگویم
اما پنجره ها...
پنجره ها برای پیری ماست.
برای لحظه هایی که رو به نور خاطره هابمان را مرور کنیم و چای بنوشیم.
دیوار های خانه بلند نباشد تا آفتاب داخل بیاید و خنده هایمان بیرون برود.
و پنجره ها محکم باشد تا گریه هایمان در آغوش هم محفوظ بماند.
دلدار!
روزی می رسد که پیرخواهیم شد.
دست های من چروک می شود و خط خنده ام، عمیق، چین می افتد.
تو اما همچنان ، صورتت جوان می ماند.و چشم های سبزت براق...
روزی می رسد ؛ که کنار پنجره می نشینیم
به هم تکیه میزنیم
و به آنچه ساخته ایم نگاه میکنیم.
به راهی که آمدیم
به خانه ای که از امنیت،صلح و آرامش بنا کردیم
و رابطه ای که چونان نهالی نوپا آب و نورش دادیم و میوه هایش را مزه میکنیم.
بیا خیال کنیم دلدار!
خیال روزی بارانی را که می گویی:«برویم صبحانه بخوریم؟»
و مثل امروز زندگی میکنیم...
نقول قول نوشت
:« هوا تر،می به ساغر،من ملول از فکر تنهایی
اگر اندیشه ی دیگر نمی کردم چه میکردم؟»