یه شب بارونی
که بارون چیک چیک میخوره به سنگ فرش پیاده رو
چادرمو بالا میگیرم ک خیس نشه
میپرم تو ماشین و تند تند شروع میکنم به خوندن:
وقتی دیدن ستاره به من اثر نداره
میبینم و حاشا میکنم
بازی و تماشا میکنم
گیج و ویج و منگ نمیشم
از جادو سنگ نمیشم
یکیش تنگ شراب شد
یکییش دریای آب شد
یکییش کوه شد و زق زد
تو اسمون تتق زد
شراب رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم از اونورش بدر شدم
دویدم و دویدم بالای کوه رسیدم"
میزنم زیر خنده از نگاه های متعجب و پرخندشون
نفسم بند میاد:))
+دیگه بلد نیستم بقیشو
میخنده میگه:- آفرین اگه همینجوری ادامه بدی با این شعرا تویه مهد کودک استخدام میشی:)))
میخندم:)
از تو شیشه نگاه میکنه و میگه:پریا بود اسمش؟؟
میخندم:)
+بله دیگه...شعرپریا از احمد شاملو...یه ذره مطالعه ادبی ندارین که
میخندم:))