پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۹۵
نگه داشتم این بغضو که خدا زیر گلومو ببوسه....!!صالحه.ن
چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۹۵
اول...تقدیم به بابای عزیز و دوست داشتنی گلموبعد:تمام بابا های دنیا...روز مرد و بابا ها و ولادت مولامون مبااااااارکرفتنهای من نزدیک استولی ...تمام ماندنم را خلاصه میکنم ...تمام عشقم را...و تمام بودنم را..خم میشوم تا آخرین ناتمام دنیا را تمام کنم...خم میشوم و شانه های خسته ی "پدرم" را میبوسم...صالحه.ن
سه شنبه ۲۴ فروردين ۹۵
مهر لب های تو...
پیشانی من است...
روبه من سجده کن..!!
صالحه.ن
جمعه ۶ فروردين ۹۵
در گرگ و میش صبح؛جا مانده بود دخترکی تنها !در ازدحام بی کسی...کسی عبور کردسیاه پوش شب...سایه ای خمیده شد به روی سایه ایوسیب قفل شد میان دو دهان!سایه ماند...ولی دوید..دوید آنکه سیاه پوشیده بود...وسایه ها در بهت اشکهای دخترک ماندند!!از آن روز...هر کس از این کوچه میگذرد؛بغضش میشکند...بی خبر از سیاه پوشی که منتظر کسیست...بیخبر از سیاه پوشی که در حسرت سیب مانده است!در حسرت کسی که در گرگ و میش صبح جا مانده بود...!
چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴
امروز در خیالم دعوتش کردم به یک فنجان قهوه...که از تمام لبخند های تلخم پر کرده بودم...!
ویک قاشق کوچک...به یاد تمام دل پیچه هایم!!
آرام قاشق را برداشت و هی هم میزند
فنجانش را...کم کم قهوه به مرز بوسیدن میرسد...و در چند ثانیه بوسه ای
کوتاه!نفس میگیرد و دوباره..!
تکرار را طولانی تر میکند...بوسه ای
دیگر...وبعد...انگار نفس کم آورده!نفس هایش منقطع میشود...پر از هیجان...در
ثانیه هایی به کوتاهی بوسه ها...در شور و هیجان نفسهایش...
فنجان سقوط میکند!
میشکند!
و او..آرام تر از همیشه بر فراز غرور جان می دهد!
بوی زهر می اید...تیله های نگاهم قل
میخورد به آخرین ذرات قهوه ی کف اتاق...آه! فراموش کردم بگویم...این
قهوه... در فنجان تمام زهر خنده هایش ریخته شده بود...
واین زیبا ترین پایان برای داستان او بود...مرگ با آخرین بوسه هایش..!!