چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴
امروز در خیالم دعوتش کردم به یک فنجان قهوه...که از تمام لبخند های تلخم پر کرده بودم...!
ویک قاشق کوچک...به یاد تمام دل پیچه هایم!!
آرام قاشق را برداشت و هی هم میزند
فنجانش را...کم کم قهوه به مرز بوسیدن میرسد...و در چند ثانیه بوسه ای
کوتاه!نفس میگیرد و دوباره..!
تکرار را طولانی تر میکند...بوسه ای
دیگر...وبعد...انگار نفس کم آورده!نفس هایش منقطع میشود...پر از هیجان...در
ثانیه هایی به کوتاهی بوسه ها...در شور و هیجان نفسهایش...
فنجان سقوط میکند!
میشکند!
و او..آرام تر از همیشه بر فراز غرور جان می دهد!
بوی زهر می اید...تیله های نگاهم قل
میخورد به آخرین ذرات قهوه ی کف اتاق...آه! فراموش کردم بگویم...این
قهوه... در فنجان تمام زهر خنده هایش ریخته شده بود...
واین زیبا ترین پایان برای داستان او بود...مرگ با آخرین بوسه هایش..!!