دوشنبه ۳۰ فروردين ۹۵
شبها همش کابوسروزهایم تلخ!!این قهوه های تلخ...این امتحان سخت...هر روز کار و کار...هر روز درس و درس...کابوس شبهایم:""من امتحان میدم""کی می رسد پایاناین امتحان هایم؟!نزدیک خرداد است...من غصه ها دارم!!از بعد عید ای وایمن امتحان دارم...!!گویی دبیرانمتصمیم ها دارد...هی امتحان و درس...هی نمره های صفر...!!!...این قهوه ها من را از خواب میگیرداین درس های سختمن را فنا میدند...!!صالحه.نالهی صبری زیاد....مراقبی نادان( و صد البته کور)...امتحاناتی آسان...و حس درس خواندن عطا بفرماآمین
دوشنبه ۳۰ فروردين ۹۵
شبها همش کابوسروزهایم تلخ!!این قهوه های تلخ...این امتحان سخت...هر روز کار و کار...هر روز درس و درس...کابوس شبهایم:""من امتحان میدم""کی می رسد پایاناین امتحان هایم؟!نزدیک خرداد است...من غصه ها دارم!!از بعد عید ای وایمن امتحان دارم...!!گویی دبیرانمتصمیم ها دارد...هی امتحان و درس...هی نمره های صفر...!!!...این قهوه ها من را از خواب میگیرداین درس های سختمن را فنا میدند...!!صالحه.نالهی صبری زیاد....مراقبی نادان( و صد البته کور)...امتحاناتی آسان...و حس درس خواندن عطا بفرماآمین
پنجشنبه ۱۹ فروردين ۹۵
بیخیالت میشوم اما بدانبیخیالی های بعد از منهمیشه ماندنیست!شهر را، آشوب را ، تکرار کن...موج این دریای خالی رفتنیست...دفتری شعرمولی خالی ز تو...بیخیالت گشته ام این بیخیالی ماندنیست!ماهیی تنها و مفلوکمبه دور از آبهاماهی تنها همیشه مردنیست...قهوه ها بعد توخوش طعم اند و تلخقهوه های تلخِ بی توخوردنیست!ماه بی آغوش شببی حاصل و آواره است!ماه رنجوری میان کوچه ها...بس دیدنیست!بیخیالت میشوم...اما بدان...بی خیالی های شاعرماندنیست!صالحه.ن
چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴
امروز در خیالم دعوتش کردم به یک فنجان قهوه...که از تمام لبخند های تلخم پر کرده بودم...!
ویک قاشق کوچک...به یاد تمام دل پیچه هایم!!
آرام قاشق را برداشت و هی هم میزند
فنجانش را...کم کم قهوه به مرز بوسیدن میرسد...و در چند ثانیه بوسه ای
کوتاه!نفس میگیرد و دوباره..!
تکرار را طولانی تر میکند...بوسه ای
دیگر...وبعد...انگار نفس کم آورده!نفس هایش منقطع میشود...پر از هیجان...در
ثانیه هایی به کوتاهی بوسه ها...در شور و هیجان نفسهایش...
فنجان سقوط میکند!
میشکند!
و او..آرام تر از همیشه بر فراز غرور جان می دهد!
بوی زهر می اید...تیله های نگاهم قل
میخورد به آخرین ذرات قهوه ی کف اتاق...آه! فراموش کردم بگویم...این
قهوه... در فنجان تمام زهر خنده هایش ریخته شده بود...
واین زیبا ترین پایان برای داستان او بود...مرگ با آخرین بوسه هایش..!!