به بابا میگم:
ساعتا رو چیکار میکنن دقیقا؟!
ینی من فردا ساعت ۹بیدار شم
ساعت۸؟
یا ساعت۱۰؟
به بابا میگم:
ساعتا رو چیکار میکنن دقیقا؟!
ینی من فردا ساعت ۹بیدار شم
ساعت۸؟
یا ساعت۱۰؟
وقتی ب این فکر میکنم
ک ده سال دیگه،بیست سال دیگه،
احتمالا من یه زن در استانه ی پنجاه سالگیم
ک از زندگی خستس
و تو خیابون چادرشو میگیره جلوی دماغش
و به دخترای بد حجاب و پسرای بد لباس چشم غره میره.
بچش از تنهایی بغض میکنه و اون سجده ی عاخر نمازو طولانی تر میکنه.
شوهرش کلافه از دغدغه اس؛ و اون غر میزنه.
توی جلسه قران از مادرشوهرش بد میگه
و به جای عشق؛جنگیدن و نفرت رو یاد بچه هاش میده.
وقتی به این فکر میکنم
که چهل و چند سالگیم
قراره به چربی هایی ک از چند شکم زایین برام مونده نگاه کنم ، صورت چروکیده
، ناخنایی ک از ته گرفته شده ، موهای مردونم...
و به حال عروس همسایه بغلی که هرروز بیرونه تاسف بخورم.
زندگی این قدرت رو به من میده
که بشینم باحوصله ناخونای بلندمو لاک بزنم
دوست داشتنی ترین لباسمو بپوشم
برم لبه ی پشت بوم بایستم
و در حالی که موهامو دورم باز کردم
خودمو به دستای اتفاع بسپارم…
#صاد_ن
رفته بودم ارشیوم.
رسیدم به پستی ک قبل سفر کربلا نوشتم و خدافظی از خانواده...
اینک از صدای اکسیژن تو لوله نوشتم...
هنوزم باورم نمیشه عمم نیست.
پریشب مهدی رو دیدم؛ دلم گرف ازینکه مث قبل شیطنت نمیکنه.
نگم دیگه علی چقدر دلگرفتس این روزا
اونشب خواب میدیم براش گل گرفتم .
دیگه فامیلو دوس ندارم.
دلم تنگ شده برا مسافرت که شیش تا ماشین پشت هم قطار شیم.
برا خندیدنا و بازیای جمعیمون
برا مشاعره هامون
برا عمم،ک کوچه ی مشیری رو عاشق بود
برا علی ک خیلی وقته نیومده خونمون
برا وقتایی ک شب میرفتم خونه عمه کوچیکم.
شبایی ک تا صبح با جانا فیلم میدیم و میخندیدیم...
برا ساجده حتی!
پ.ن:چرا نمیتونم دستامو حلقه کنم دور همه چیزا و کسایی ک دلتنگشونم؟