دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

مسبب

من چند سال پیش یه ارزشی برام روشن شد تو زندگی 

اینکه رو به رشد باشم.

یه مفهومی به اسم رشد تو ذهنم رفت بزرگ و نستعلیق و شکیل قاب شد.

اینک پارسال این مفهوم و نگاهم به خودم در این رابطه چ بلاهایی سرش اومد 

بماند...

اما 

این برام جشن داره:)

خیلی هم جشن داره ک به خودم نگاه میکنم میبینم 

چقدر صالحه ی چند سال پیش نیستم.

صالحه ی اول سال نیستم؛

صالحه ی چند ماه پیش نیستم.

دیروز تو جلسه ی نورا تصمیم گرفتیم نورا رو بالاخره دفن کنیم.(۱)

نمیدونم کجا اون جنس اثرگذاری رو میتونم تجربه کنم دوباره.

ولی برام تو دل سوگواریه امید بود و با عشق به خاطره ی تجربه ها سپردیمش.

اما تصمیم گرفتیم جمع خودمون رو داشته باشیم.

داستانی که داریم روش کار میکنیم هم توسعه فردیه،خیلی هم اصطلاحا دیمی😅

بعد تکلیفمون این بود بنویسیم تو هر حوزه کجا میخوایم باشیم.

موردی و دقیق و عینی.

داشتم فکر میکردم حتی صالحه ای که از اول خونه داریش دغدغه اتوی لباس داشته تا هنوز 

مثل اولا نیست وضعیت اتوی لباسا.

یا اگر نگرانی دارم درمورد ابعاد خودم، من اون منِ قبلی نیستم...

این روزا یه کیفیت هایی رو تو زندگیم میبینم که نداشتم قبلا.

و این خیلی ذوق داره.

 امشب نیت کردم،

روشن کنم خواستمو و در جایگاه مسبب بایستم براش!

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اگر خوب نیست ،هنوز به آخرش نرسیدی:)

امشب یه جشنی داشتم.

از تجربه ی جنس جدیدی از کیفیت.

و اینجوری بودم که اقا، هرچی وقت و هزینه کردم حلالتون😅

برا من کارکردن ارتباط همدلانه همین امشب بس بود 😅

نکه آسون بودا 

یک شب اشک ریختن داشت 

یک صب تا ظهر تو خونه راه رفتن و گردگیری و فکر کردن و فکر کردن و فکرکردن داشت 

ساعتها طفره رفتن و خودخوری کردن داشت 

چرت و پرت گفتن و سر اصل مطلب نرفتن داشت 

وسط صحبت بارها پشیمون شدن داشت 

بارها ناامیدانه وضعیتو چک کردن و خبری از خوب بودن نداشتن داشت...

ولی تهش جشن بود.

حس سبکی و روونی و نزدیکی و عشق و تعلق....

میدونی این خیلی خوشمزه اس که میبینم یه مدلی ک دوست داشتم زندگیش کنم 

با همه ی اینکه سخته شیفت شدن روش 

وقتی شکسته بسته تلاش میکنم براش، کار میکنه:)

همین .

خواستم بمونه برام که آسون نبود ولی شدنی بود:)

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

دروغ

خورش را روی گاز میگذارم و برنج را توی پلو پز 

حساب میکنم فلان ساعت که وقت رسیدنش است خورش جا افتاده باشد و ترجیحا برنج تازه پخته باشد.

خانه هم مرتب باشد 

معمولا نزدیک آمدنش کارهایم تمام است.

اگر با موتور رفته باشد هر صدای موتوری گوش هایم را تیز میکند.

یا هر ماشینی که توی کوچه بپیچد بلندم می‌کند.

خودم را مشغول کتاب میکنم که حواسم به ساعت نکشد،

ولی هنوز مانده به آمدنش صبر ندارم،

هی در خانه راه میروم و تکه ای جا به جا میکنم،

کارعقب مانده ای را دست کاری میکنم

دلم می تپد.

نه تاب نشستن دارم نه طاقت کار دیگری.

من همه ی کارهایم را کردم و «منتظرم»، «چشم به راهم»

خبری که نمیشود ، انگار آرامشم بهم میریزد،

من این ساعت ها،  کاری جز با تو بودن نداشته ام که...

بی چاره میشوم در نبودنت انگار‌،

در خانه راه میروم و دریای دلم موج میزند.

بعد فکر میکنم:

دروغ گفته ایم منتظریم؛

ما هیچ وقت منتظرت نبوده ایم!

دروغ گفته ایم عجله کن،

ما هنوز کارهای نکرده داریم...

 

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان