دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

بابا ، که دیگه مرد جوون ده سال پیش نیست.

بابا دیشب بیمارستان بود

برای آنژیو قلبش

و خیلی واضح و شفاف احساساتم رو می‌دیدم.

نگرانی از ابهام وجود نداشت.

ترس از عجیب و غریب بودن یا سخت و سنگین بودن عمل وجود نداشت.

ولی

همش سیلی این جمله بود که:

صالحه! بابا دیگه مرد جوون ده سال پیش نیست!

این جمله برام به معنی پیر شدن

به معنی نزدیکتر شدن به از دست دادنه

و غم انگیز و دردناک .

یجورایی ناهماهنگی داره برام این تصویر با تصورم از بابا.

تصویر موهایی که این اخیرا 

بجز سفید توش خاکستری میبینم.

لاغر شدنش...

پلاستیک قرص هاش...

خسته قدم زدنش...

و حالا این اتفاق!

 

راستش درعین اینکه راضی بودم ازین به وضوح دیدن.

در عین اینکه به خودم میگفتم

صالحه این اتفاق می‌تونه تو هر سنی بیوفته...

ولی می‌دیدم که خب بقیه شواهد، گواهی میدن که ،ولی بابا داره پیر میشه...

واضح میبینم و می دیدم

اما راستش نمی‌دونم چه کاری میتونم برای این حجم از اندوه در مواجه با این واقعیت بکنم.

شاید فقط باید بذارم بیان و تجربشون کنم...

و من فقط گریه کردم.

برای دیدن این واقعیت که دیگه بابا مرد جوون ده سال پیش نیست.

برای دیدن این واقعیت که می‌تونه از دست دادن آدمها نزدیک باشه بهم.

 

نگاه که میکنم

انگار هنوز یه دختر کوچولوی ۵۰ -۶۰ سانتی متریم که کف دست های بابا می ایسته

و بابا با دستهای قویش بلندش می‌کنه می‌بره بالا.

بابایی که برای هر مشکلی یه راه کار خلاقانه و خفن داره.

و بابا هنوز همون باباییه که وقتی کنار پاش بشینم مثل یه جوجه بتونم خودمو به پاهاش وصل کنم و امن بشه وجودم.

بابا که لطافت احساس و خود کنترلی و منطق و کمال طلبی و قناعت رو به کمال میبینم باهاش.

 

بابا که تو همون حال دردمند وقتی بهش زنگ میزنم

تو سی ثانیه ی مکالممون هفت ،هشت بار تکرار می‌کنه «نگران نباش» و نگرانه که ما نگران نباشیم.

 

بعد از نوشتن و فکر کردن دیدم

خدا یکبار دیگه بابا رو بهم داده.

قدر تمام کاش های وجودم باید قدرشو بدونم

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

زندگی این روزها

۱.دلم برف میخواد

سکوت شب برفی

قرمزی هوا

و یار

بریم نصفه شب ،فارغ از همه زندگی به صدای برفای زیر پا گوش کنیم.

بلند بلند بخندیم

و روی برف ها دراز بشیم.

 

۲.یاد اون شعرم همش

«فصل عوض میشود

جای الو خرمالو مینشیند

و جای دلتنگی، دلتنگی.»

مطمئن نیستم دقیق خاطرم باشه

اما شبیه احوالت این شبها و روزهامه.

 

 

۳.دوره ای برای معلم ها در موسسه داریم

مدیر پروژه منم

چیزهایی نوشتم

و برنامه هایی ریختم 

باید برم کم کم انجامش بدهم.

برام مهمه که خیلی با کیفیت و تمیز باشه!!

 

 

۴. از مرکز ب فرهنگیان دو هفته قبل خانمی بهم زنگ زد

که فلان دوره ی خفن رو داریم میای؟

گفتم نمی‌رسم و قطع کرد.

دفعه ی پیش خیلی اصرار کرد.فهمیدم دست امید از من کوتاه کرده!

 

 

۵. اینکه مامان و بابا دارن پیر میشن 

غمگینم میکنه.

 

 

۶. و در نهایت به خودم گوشزد میکنم هر از چند گاهی

که یفعل الله مایشا بقدره و یحکم ما برید بعزته💚

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

فردا

و میپرسم:

میخوای چی باشی صالحه؟

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

عقیله

از درس هدیه و قرآن میترسم.

دست به عصا و با احتیاط  درس میدهم.

شرح چرایش

مختصر این است که آنقدر بچه ها را با لفظ ها و حکم ها داغ زده اند،

که میترسم من هم داغشان کنم.

 

امروز درسمان درمورد حضرت زینب بود.

نیت کردم اقتدار یک بانوی عقیله را نشانشان بدهم.

 

و همینطور که در آخر تدریس بچه ها داشتند

از صلابت و قدرت بانو میگفتند و چشم هایشان برق میزد

درونم ولوله ای بود:«ان لحظه اینهمه جرئت را از کجا اوردی؟»

:« مگر کی هستی که تصمیم میگیری بچه ها چه چیزی را ببینند؟»

:« از کجا میدانی کار درستی کردی؟»

اما هنوز در قلبم آرزو کردم :« کاش این دختر ها عقیله شوند!»

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان