خورش را روی گاز میگذارم و برنج را توی پلو پز
حساب میکنم فلان ساعت که وقت رسیدنش است خورش جا افتاده باشد و ترجیحا برنج تازه پخته باشد.
خانه هم مرتب باشد
معمولا نزدیک آمدنش کارهایم تمام است.
اگر با موتور رفته باشد هر صدای موتوری گوش هایم را تیز میکند.
یا هر ماشینی که توی کوچه بپیچد بلندم میکند.
خودم را مشغول کتاب میکنم که حواسم به ساعت نکشد،
ولی هنوز مانده به آمدنش صبر ندارم،
هی در خانه راه میروم و تکه ای جا به جا میکنم،
کارعقب مانده ای را دست کاری میکنم
دلم می تپد.
نه تاب نشستن دارم نه طاقت کار دیگری.
من همه ی کارهایم را کردم و «منتظرم»، «چشم به راهم»
خبری که نمیشود ، انگار آرامشم بهم میریزد،
من این ساعت ها، کاری جز با تو بودن نداشته ام که...
بی چاره میشوم در نبودنت انگار،
در خانه راه میروم و دریای دلم موج میزند.
بعد فکر میکنم:
دروغ گفته ایم منتظریم؛
ما هیچ وقت منتظرت نبوده ایم!
دروغ گفته ایم عجله کن،
ما هنوز کارهای نکرده داریم...