یه وقتایی به خودت و دوروبریات نگاه میکنی و حس میکنی :
چقدر تنهایی بین این همه ادم…!
و یه وقتایی ؛ همین ادما…
کسایی هستن که به فکر فرو میبرنت:
که یه ادم چقدر میتونه فرشته باشه؟!
اما این وسط
یه سریام هستن که تو اوج خستگی ها و بریدنات پیداشون میشه
همونا که انقدر خوبن که میشه با نگاه کردن به چهرشونم امید به بهترشدن گرفت:)
حرفاشون، صداشون ،چشاشون…
سراپا متانتن و بزرگی.
پ.ن:چقدر کمن ادمایی ک رفتار و حرفشون یکیه!
کاش بشه یکی ازین ادما بشم.
مرد:
دوش دور از رویت ای جان؛ جانم از غم تاب داشت…
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت!*
زن:
جانا!
سخن از زبان ما میگویی…
*سعدی جان~.~
باد لای مانتوم میپیچه...
و بی خیال و رها چترییامو ب بازی میگیره.
قدم میزنم کنار درختای شاتوت و به اون روزی ک دستام سرخ شده بود و از ترس رنگی شدن شال سفیدم جیغ میکشیدم فکر نمیکنم.
صدای اهنگ رو بلند میکنم و به روزی ک باهم این مسیرو قدم زدیم فکر نمیکنم.
به اینکه ماه هاست صداشو نشنیدم و باهاش حرف نزدم هم.
وسط گلای زرد وایمیستم؛به سگ کوچولویی ک برام دم تکون میده میخندم.
و میذارم ک دست طبیعت نوازشم کنه.
روزها میگذرن…همونقدر سریع که بپرم و تو هوا بچرخم از حال خوشم:)