من:عه ولادت حضرت علی اکبره؟
بابا:روز جوانه:) دخترم روزت مبارک
+عی وای!خیییلی مچکرم~.~.
[ب مامان]_خانوم!بهم تبریک بگو!
[مامان از بالای عینک نگاه میکند.و هیچ نمیگوید.]
+باباجون روزتون مباارک=))
_مرسی دخترم:) جوونا همدیگرو درک میکنن!
تو این خونه فقط ما همو میفهمیم؛)
[مامان همچنان از بالای عینک نگاه میکند]
مثلا یهویی زنگ بزنی
رفیق تنهایی؟!داریم میریزیم خونتون:)))
بعد فوشت بده ک این چ وقته خبر دادنه؟
خبرت زودتر خبر بده:دی
پ.ن:اصن عشق جریان داره؟نع؟
پ.ن۲:من فقد نمیدونستم انگشتای پفکیمو چیکار کنم ...با صورت فاطمه تمییز کردم:))
ناجوانمردانه بود چش و مو و پیشونیمو ب چاک ماست موسیر بدهD:
انگار رفته رو دور تند.
میدوم اما بازم ی عالمه کار عقب افتاده دارم و هیچی ب اندازه ی کارای عقب افتاده ادم رو خسته نمیکنه.
یه حس خوبی دارم~.~
یه آرامش آرومی.
ک مثلن ی روز بپیچونم با زهرا بریم کافه مون
گپ بزنیم:)
یا یه دسته گل مریم بگیرم سرزده برم خونه ساجده.
یا اینکه با فاطمه سربالایی عدالت رو بگیریم بدویم
مث دیوونه ها .و روی صندلی های کنار خیابون بپرم.
شایدم ۱۲ جلد هری پاترو پست کنم در خونه عاطفه!
یه دبیر منطق و فلسفه فوق العاده داریم...
جلسه قبل میگف:
ما ی شمایلی از روحمون اول افریده شده بود و بعد به این جسم ملحق شدیم.
زهرا یدفه گف :
حالا فهمیدم "من ملک بودم و فردوس برین جایم بود…"!
و خلاصه بحث کشید ب اینک چرا فرستاده شدیم زمین
گف:نکته همینجاس!هرکس بفهمه برای چی اومده اینجا رستگار شده!
[من فکر کردم...چون انسان بودن ارزشمنده…]