+خواب موندم به ساجده گفتم باشگاه خودت برو من طول میکشه اومدنم
دیگ دوش گرفتن و نماز خوندن و اماده شدنم انقد طول کشید
ک وقت نکردم اب یا شربت بردارم برا خودم
سریع رفتم
فرصت داد اب بخوریم قمقمه رو برداشتم برم از شیر اب جا کنم که
ساجده یه شیشه شربت بهم داد🥺🥺
++میبینم سه تا میس انداختن
به مریم زنگ میزنم میگه مغازم با فاطمه میخواستیم آوار شیم سرت
حالا تو میای؟
میرم میبینم هندونه خوردن میگم منم میخوام
دو قاچ میاره یکیشو ک میخورم
خوسین میاد دنبالش
یه قاچ هندونه میبرم براش
+++زهرا پیام داده با علی میاین پیاده روی؟
بهش اوکی میدم،
کارامو تند تند میکنم دو شیشه شربت برا خودمو علی برمیدارم بریم پیاده روی
میگن قرار عوض شده بریم اسپیناس
میگن نوشیدنی یا شام ؟
میگم فرق نمیکنه ، علی میگ شام بخوریم
داریم درمورد سفارش شام صحبت میکنیم که
بابا اینا با کیک و باکس گل میان !!
و خب زیادی شگفتانه اس دیگه!
++++قبلا غافل بودم
ولی الان خیلی به این موضوع فکر میکنم که
ادمها بخش مهمی از زندگی ان !
نمیدونم اینجا گفتم یا نه،
ولی یکی از چیزهایی که قبل شروع سال دوست داشتم با بچه ها تمرین کنم
«کارگروهی» بود.
و انجام این کار با بچه های کلاس اول در عین اینک خیلی سخت تر ولی بنظرم پایه ای بود.
اما
مشکلم از اول ک این فکر اومد تو ذهنم این بود که
من خودم بلد نیستم چطوری ب بچه ها میخوام یاد بدم؟
در نتیجه بدون هیچ ایده ای، فقط میزاشونو گروهی چیدم
و اجازه دادم با ازمون و خطا یاد بگیرن خودشون،چیزی ک منم یاد نداشتم.
شاید مهمترین هنرم در تعامل با هویت جمعی بچه ها این بود که
با تکرار مدام این جمله که «من دوست ندارم خبرکشی بشنوم» اجازه ندم جمعشون از درون خراب بشه و یجورایی خودمو از قضاوت کنار کشیدم.
از انصاف هم دور نشیم پیشرفت زیادی داشتن ،
یک کاری که تقریبا هفته ای دوبار داشتیم این بود که به هر گروه کتاب داستانی برای تصویر خوانی بهشون میدادیم ، یا در طول هقته یه عالمه بازی گروهی کارتی داشتیم
و خوشبختانه از ۵ گروه ۵ نفره میتونم بگم یک گروه بودن که هنوز وقت تموم میشد و اینا داشتن دعوا میکردن.
بقیه گروه ها م خودشون تقریبا شیوه رو بدست میوردن
مثلا گروه هایی که بچه ها ی منعطف تر یا هم گن تری بودن
تقریبا همه تعاملی برخورد میکردن....یا گروه هایی که قلدر داشتن دیکتاتوری میشدن😅ولی بازم کارشونو پیش میبردن و یجورایی شاید چشیدن لذت بازی به پذیرش این زور میچربید.
حالا،
منِ کارگروهی نابلد با یه عده ی دیگه کارگروهی نابلد ، باید تا هفته اینده درس پژوهی تحویل بدیم.
و خیلی وضعیت دشواریه!
چون دوست دارم گروهمون مثل اون بچه هایی باشه که همگنن و تعاملی پیش میره کار
ولی ....🤦
توصیه ای اگ دارید میپذیرم :)
هنوزم وقتی میشم شبیه منِ یکسال پیشم که بیست دقیقه فقط میخوابم و تا برم دوش بگیرم برا خودم قهوه میریزم ،بعدم بدو میرم که به جلسه برسم
بهش میگم بیست مین دیگه و دو سه دقیقه زودتر میرسم
یا وقتی بدو بدو دارم ظرفا رو میشورم که خونه مرتب باشه قبل رفتنم....
لبخند میاد رو لبم:)
یا اینک موقع درست کردن پک ها حواسم هست قسمت نقره ای حتما زیر باشه
ابمیوه وسط باشه ، عکس میوه ی روی کیک دیده بشه و لک های موز نه!
من همون ادم پارسال و سالهای پیشم با این فرق بزرگ که
میدونم وقتی دارم برنامه ی هفته م رو میچینم
کمالگرایانه ست.
میدونم انتظاری که از خودم دارم زیادیه!
و با این «اگاهی » میخوام «تا جایی که میتونم» انجامش بدم.
و برای این اگاهی هزینه ی کمی رو نپرداختم.
قاچ اول: ازشون پرسیدم بازی امروز چطور بود؟
بازی دیروز بهتر بود یا امروز
و انگار که دوستهای دیرینه ای هستیم باهم یکم درمورد بازیها گپ زدیم.
قاچ دوم: برای «مِثل» نوشته بود من دوست دارم مثل معلمم باشم
جلوش نوشتم جدی ؟ 😉
قاچ سوم: وسط نوشتن نگارش براشون اهنگ بی کلام گذاشتم!!
و بعد یکی از قصه های پنج انگشت اقای رحماندوست.
یسری قسمت هایی رو تکون میدادن که فکر میکردم وجود نداشته!
قاچ چهارم: پسرکِ ابراز کنم یهو وسط بررسی دفتراشون اومده میگه
من سه ماه تعطیلی دلم براتون تنگ میشه!
قاچ پنجم: موقع پخش کردن کاربرگ ها ذوق دارن که نوبتشون بشه
بگم بفرمایید ، بگن ممنون/دستت دردنکنه/ مرسی یا هرچی که با لحن خودم بکشم صدامو و بگم خااااااهش مییی کنننم!
قاچ ششم: پسرکِ غُدِ ابراز نکن
کلی تو خودش میپیچه و با خجالت میگه
تعطیلات اخر هفته دلمون براتون تنگ میشه!
راحت میگم منم عزیزم دلم براتون تنگ میشه.
حالا که نشستم و به سالی ک گذشت فکر میکنم
میبینم شاید باید همین که یکیشون تونست از احساسش کمی حرف بزنه کافی باشه!
پ.ن: اگر معلم هستید و اینجا رو میخونید احیانا فکر نکنید همیشه انقدر دوستیم!
و همه چی گل و بلبل هست همیشه!که زهی خیال باطل:)
فکر میکنم کار ساده ولی موثریه.
اینکه چهار چوب ادم ها را رو در بستر چارچوب های کلان به رسمیت بشناسیم.
یک بازنگری داشته باشیم...
|کار فلانی که به دور از شانیت فلان و بیسان میدونم|
|رفتار اون یکی که منافی چهارچوب فلان میدونم|
ایا دارم با چهارچوب «خودم» میسنجم؟یا حقیقت موضوع؟
اصلا یک قدم قبل تر؛ تا حالا به این فکر کردم چهارچوب من درست ترین چهارچوب شاید نباشه؟؟
اولی .اومد گوشه ی چادرمو می بوسه و خوشحاله که«چادر»سرم کردم.
دومی. حرصش گرفته از خانومای پوشه به سر.
اولی.میگه بچه ی من نیاز نداره بخش بخش بخونه ما هم مشوقشیم میگم عالیه!
دومی.میگه من قانع نیستم بچم خوب باشه! باید خیلی خوب و عالی باشه!
اولی. میگه کارم تموم شد؟بندازم سطل اشغال؟
دومی.میگه میشه این کارو تموم کردم نصب کنی به دیوار؟
نمیخوام تایید یا تکذیب کنم چیزی رو،
میخوام بگم خدا ما رو متفاوت آفریده، این تفاوت ها رو بپذیریم؛بپذیریم برای همه یک نسخه عینا واحدی نیست!
اگر تونستیم به تناسب این تفاوت ها، گزینه های متعددی داشته باشیم برنده ایم:)
پ.ن:این مطلب و چندین بار نوشتم و پاک کردم تا نهایتا کُنه مطلب شد این.
در واقع چیزی که این روزها خیلی بهش فکر میکنم اینه :
اگر (افراد دغدغه مند مسئله حجاب)به عنوان یک پروژه تربیتی، روی «کثرت حجاب» کار میکردند، الان اوضاع چگونه بود؟
یعنی چی؟
در طول این مدت ما چقدر حجاب رو معادل چادر گرفتیم ؟
این آسیب زا بوده یا راهبرنده؟
اگر موارد دیگه ای رو هم به عنوان حجاب میپذیرفتیم چگونه بود؟
نتایج چطور بود؟
پ.ن۲: عدم پذیرش کثرت ها در ا.پ هم بماند سوز دل عظیمی که مفصلا و جدا درموردش روضه ها داریم!!
پ.ن۳: پیشنهادی برای رفع مشکل افقی اپلود شدن عکس های عمودی در بیان دارید؟
تازه از سفر برگشتم،
هنوز نمازنخوندم ولی چمدونو خالی کردم،
یه دسته لباس ریختم تو ماشین تا اخر شب روشنش کنم،
گلا رو تو سه تا گلدون تقسیم کردم و احساس خوشبختی دارم ازینکه سه کنج خونم گل های طبیعی دارم:)
مامان یکی دو تا از بچه ها پیام دادن ،تبریک و اینا
و خب احساس قشنگیه ک یک پسر دو وجبی ک مژه های فر داره
بگه دلش برات تنگ شده:))
_ معلم خوش اخلاقی نیستم خب، و عجیبه برام که دوستم دارن!!_
امسال اینجوری بود که
پنج دقیقه به سال تحویل بیدار شدم نشستم،
بین ادمهای غریبه و اشنا
با صدای تقویم گوشیم سال و تحویل گرفتم
به علی که اونور خواب بود پیام دادم «عیدت مبارک🌱»
و خوابیدم!!
بعد از سه شب متوالی کابوس دیدن بالاخره یه گوشه از حرم امیر با صوت قران اروم گرفتم...
ساعتها فکر کردم، بعضی گره ها رو در خودم باز کردم و ب گره های تازه رسیدم.
به ادمها فکر کردم
به آدمها نگاه کردم
و بنظرم رسید خیلی خوبه که اینجور جاها کسی کار به کارت نداره،
چرا خوشحالی؟چرا غمگینی؟چرا هق میزنی؟چرا ...چرا...چرا...
میخوام خورشید که از حریر پرده خودشو دراز کرد تو خونه
بشینم بولت ژورنال امسالو درست کنم.
شاید برا خودم عیدی ابرنگ بخرم و باهاش رنگی کنم گوشه هاشو...
سرم از فکر های داغ گرمِ سوختنه
و امیدوارم.
پ.ن: دوست دارم چندتا عکس و فیلم از سفر بذارم
خداکنه همت کنم!
قرارمون برا جلسه «مون» بود.
مامانو رسوندم جایی که میخواست بره و تقریبا نیم ساعت زودتر رسیدم ،
ماشینو کنار کافه ، پشت یه پیکان خسته، پارک کردم و مردد بودم که جای خوبیه یا نه.
یه پسر بچه با لباس آبی ، پوست گندمی و لپ های تپلی داشت بازی میکرد
اومد کنار ماشین چیزی گفت،
«علی بندری» داشت از تروما حرف میزد و نمیشنیدم،دستمو اوردم بالا، که صبر کن...
تا بجنبم ضبطو خاموش کنم میره اونطرف...
شیشه رو میدم پایین و صداش میکنم
میگه میشه ماشینمو هل بدید؟
میگم چرا؟میگ میخوام راه بره، بنزین نداره...
میگم باید بنزین بریزی ، بهرحال اگ خواستی هلش بدی من اینجام ،صدام بزن.
مبره دنبال بازیش، با یه چوب دور ماشین میچرخه و مشغوله.
سه تا انتخاب دارم تو این مدت : یسر تا کلیدر برم، تو ماشین ادامه پادکستمو گوش بدم ، برم یجا بشینم کتابمو بخونم....
بنظرم هوا حیفه برا تو ماشین موندن
پیاده میشم که دوباره پسرک میاد و میخواد ماشینو هل بدیم،
میگم ماشین کیه؟ میگه بابا داوود!
میگم چرا میخوای هلش بدیم؟
میگه اخه میخوام بابا که اومد روشن بشه راه بره
میگم آخه اینطوری که هل نمیخوره، روشن نمیشه ،باید یکی پشتش بشینه...
با همه ی زورش دستشو میزنه به سپر ماشینو هلش میده منم برا اینک نشون بدم زورمون نمی رسه با یه دست همراهیش میکنم،
ولی با همون دستای کوچیکش، انگار که ماشین خلاصه ، هلش میده و تکون میخوره!
ازش میپرسم خونتون کجاس ؟
و به کوچه کناری اشاره میکنه،
میگم مواظب خودت باش من میرم تو پارک...
میگه مواظب باش پارک دزد داره! تازه ممدقلی هم داره!!
از استعاره بامزه اش خندم میگیره،
جلوتر که میرم اما مردد میشم برم تو پارک یا نه،
شاید واقعا نگران ممد قلی ام!
یه اکیپ پسر کنار موتورشون نشستن و همین پشیمونم میکنه از رفتن؛
پارک بزرگی نیست و انگار واقعا پاتوق ممد قلیه.
بجای کلید میرم یسر فروشگاهی که بازه ،
ده دقیقه به جلسه اس که برمیگردم،
باباش اومده، یه کاپشن جنس بارونی تنشه که خیلی تمیز نیست
قد بلنده و لاغر ، صورتش خسته و تکیده اس و خبر از رنج دوران میده،
کافه هنوز باز نکرده ، میشینم تو ماشین
کاپوت ماشین بازه و بابا داوود کلافه دور ماشین میچرخه
پسرک تو ماشین میشینه و بابا داوود همش داد میزنه سرش که بیا پایین
بابا داوود خسته اس،
سردرگمه، از لباسش و طرز ایستادنش تا دور ماشین چرخیدنش اینو میگه.
اما پسرک دوس داره کمک کنه،
اینو از غریبه کمک گرفتنش میشه فهمید، ولی داد نصیبش میشه از این معامله.
و در نهایت مامان برای اینک بابا کمتر عصبی باشه میبرتش خونه و در خونه بسته میشه
و من
نمیدونم برای بار چندمه که فکر میکنم والد بودن خیلی سخته...
خیلی سخت!