دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

شاید من در بستر تاریخ

+سه شنبه فکر میکردم که چرا مهمه مثلا که امشب چهارشنبه سوریه؟

و بعدتر فکر کردم که اگ بچه  داشتم شاید ذوق می داشتم،

از لحاظ تاریخی ، حفظ سنت و بخشی از تاریخ بودن و انتقال اون.

مامان در مورد سنت اجیل گرفتن تو اب گردون(اب گردون یک ملاقه بزرگه)

خاطره میگه که یاد چیزی میوفتم:

از مادر می پرسم شعر «چوله قزک»(مطمئن نیستم به املاش) رو بلدید؟ (۱)

مامان میخونه یه بخش هایشو که بی حوصله تر از اونم که گوشیمو بیارم تا ریکورد کنم.

بعد درمورد شعر «هاجر عروسی داره» صحبت میکنیم ،

عده امون دور اتیش کمه ولی چند نسل مختلفیم، 

از دهه سی تا دهه نود تو جمع داریم.

و دهه نودی جمع هم این شعرو بلده.

برام جالبه!

از مادر میپرسم ینی چی «دمب خروسی داره»؟

میگن شعر اینطور نیست و چیزی میخونن که

هرکدوم صحبت مادر رو بچیزی میشنویم :

«تنبون ملوسی داره» «تنبون خروسی داره»

و در نهایت میفهمیم میگن:

« تنبون گل گلی داره»(۲)

(مادر با لهجه که میخوند وزنشم درست درمیومد)

 

++انگار که «دوباره زنده شدم بعد از این همه مردن»

هنوز خرده چیز هایی هست ولی در حال بلند شدنم...

امروز از حال خودم جویا شدم،

جوابی ک گرفتم این بود که خوبم ، خیلی خوبم، ولی

نمیشه مثل قبل بود .خیلی چیزها تغییر کرده چه در من چه در بیرون...

تا سالهای قبل برام خیلی مهم بود بازه عوض شدن فصل و اومدن بهار،

که حتما برنامه ای رو شروع کنم

اما امسال در اصل بخاطر زنده شدن خودم در حال برنامه ریختن برای زندگی ام،

من در فصل تازه ای هستم و برام مهمه که اگاهانه پیش برم 

و اگاه تر بشم‌.

نسبت به خودم احساسات متناقضی دارم 

گاهی فکر میکنم که خیلی دیره برا انجام یک کار هایی ،

یا خیلی عقبم 

گاهی هم فکر میکنم هنوز خیلی راه دارم، خیلی خوبه که تو این سن به فکر یک چیزهایی هستم.

و خیلی چیزها........

 

 

پ.ن۱: چوله قزک اسم یک عروسک دست ساخته بچه ها بوده، 

وقتی مدتی بارون نمی باریده بچه ها این عروسک رو می ساختن 

تو کوچه ها میگشتن باهاش ، و شعری رو میخوندن که مضمونش طلب بارون بوده

و مردم به بچه ها چیزی می دادن.

مطلع شعری که شنیدم اینه که:

چُوله قِزَک بارو کُ ، باروی بی پایو کُ

(کُ= کن / بارو=باران / پایو= پایان)

 

پ.ن۲: شعری که ما بلد بودیم این بود:

بارون میاد جر جر پشت خونه ی هاجر /هاجر عروسی داره دمب خروسی داره 

که مصرع دوم  بیت دوم رو مادرم به« تنبون گلگلی داره»تغییر داد(تنبون=شلوار)

سرچ که کردم دیدم روایت «تاج خروسی داره» معروفه انگار.

 

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

در انتظار شکفتن

۱.امسال 

رها کردم ، خیلی چیزا رو،

رها کردم و دور ریختم...تمام رنج های این سالی که گذشت رو...

وقتی به روزهایی که گذشت فکر میکنم 

متعجبم،

متعجم چطور ازون رنج ها زنده برگشتم!

 

۲.خاک گلدون ها رو عوض میکنیم ،

امیدوارم تو خاک نو ریشه هاشون محکم بشه،

همونطور که برای خودم امیدوارم.

 

۳.و انگار یادم رفته بود چقدر خونمو دوست دارم.

چوب هاشو

نورشو 

کتابخونه ای که عاشقشم و علی برام درست کرد

تابلوهایی که با عشق و وسواس انتخاب کردم و خریدم 

تک تک جزئیاتشو...

 

۴.تو ذهنم از صبح مدام پلی میشه....

"?Could roses bloom again"

و نگار که اره...

 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

چیزهایی از امروز و فردا

صبح تو سرویس تو حالت منگی یه بازی به ذهنم میاد...

جزئیاتشو فکر میکنم ولی چون یادداشت نمیکنم یادم میره :)

 

لذت میبرم وقتی بچه ها براشون مهمه ازم خدافظی کنن !

خیلی فکر میکنم من چه خاطره ای تو ذهن بچه هام هستم؟

یه معلم وحشی ؟ یا دلسوز؟

و نیاز دارم به این نشانه ها ی کوچیک، 

به این خدافظی ها،

به اینک میاد مثل فنچ جلومو میپرسه کمک نمیخواید؟

من دارم سعی میکنم اتفاق خوبی باشم... همین.

 

ظهر استخون درد دارم، بچه ها تو حیاط فوتبال بازی میکنن و من نشستم سربرگ کاربرگ و که کپی نشده مینویسم.

سینه ام سنگینه.

 

همکارم بهم بیسکویت میده وقتی میگم ضعف دارم.

تصور میکنم خیلی همدله! 

 

میرسم خونه ازپا میوفتم.

حس میکنم دارم تموم میشم ولی

علی زباله ها رو برا اکو میبره 

با مریم برا فردا هماهنگ میکنم 

با زهرا برا ساعت بازدید هماهنگ میکنم 

به اقای افتابگردون پیام میدم فردا نمیایم

با مامان برا بیاد با کارگرا صحبت میکنم 

و خیالم راحته!

مامان حواسش هست.

کاربلده 

برعکس من که همش دارم تو عدم قطعیت دست و پا میزنم مطمئنه.

نمیدونم فردا چقدر توان دارم ناهار بذارم ....حتی نمیدونم بازدید چطوری میشه...

ولی از خونه خیالم راحته که برگردم کلی کارا جلو رفته.

و البتههه‍هه یه عالمه چیز باب میل من نیست😂

ولی تمرین واگذار کردنه:)

 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

آدم ها و رنج

به زندگی ام نگاه میکنم.

هیچ لحظه ای را پیدا نمیکنم که رنجی نداشته باشد.

کوچک یا بزرگ، ولی هست.

 

به ادم هایی که ایستاده اند،

به ادم هایی که میروند،

ادمهایی که لباس سبز یا سیاه دارند.

ادمهایی که موهایشان هنوز سیاه است یا سفید شده...

بعضی ها که آرایش دارند و بعضی که نه،

بعضی که لباس های شیک تن دارند و بعضی که نه...

نگاه میکنم .

عمیق.

شاید بفهمم رنجشان چیست؟

با رنجشان حالشان خوب است یا بد؟

با رنجشان دعوا دارند؛  یا نه؟ نشانده اند کنار خودشان؟

مثلا در دنباله ی خط چشمی ،

در دو دو زدن چشمی ...

شاید هم در غوطه های پی در پی خیالی دور مخفی اش کردند.

 

 

 

 

پ.ن: این روزها حس میکنم حالم بهتره از یکی دو هفته پیش،

برای خوب بودن سعی کمتری لازمه،

اضطرابم کمتره 

نمیدونم چقدر واقعیه چقدر تحت تاثیر جابه جایی هرمونی؟

ولی دیشب وقتی دو لیوان گنده ی خواب خوردم، وقتی برای خودم میوه پوست کندم و کتابمو تموم کردم، فهمیدم دارم کم کم عادت میکنم،

فکر میکنم شاید  رنجمو پذیرفتم و تقلای پس زدنشو ندارم..

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

کلاس اولی ها و آهنگ_معلم قائم شهری

۱.یگانه هدایت خواه رو خودتون در اینستاگرام پیدا کنید و تحلیلش رو بخونید که خوندنی است.

جان کلام رو گفته .

 

۲.این واقعیت کف کلاسه است...

ظاهر کلاس خانم معلم به کلاس های غیر انتفاعی میخورد، 

مدرسه ی من اما یک مدرسه دور است.

سعی میکنم با خواندن داستان و گذاشتن ترانه ها و آهنگ های مناسب

گوش بچه ها با چیز های جدیدی اشنا شود.

اما نهایتا از من درخواست اهنگ «شلوار پلنگی» دارند!

من فکر میکنم ما استاد انکار کردن و نادیده گرفتن «مسئله واقعی » هستیم.

واقعیت این است که تا یک ماه قبل ناگهان از گوشه ی کلاس صدای کسی بلند میشد که «منی که..منی که...» و دیگران همخوانی میکردند و ادامه می دادند...

این واقعیت است چه من دوست داشته باشم ،چه نه‌!

 سری که با خنده  معلم تکون میدهد را من با همه وجود درک میکنم....

ان سر تکان دادن، سر تاسف است!

تاسف برای آهنگی که بچه ها حفظند!

تاسف برای «وحدتی» که در «این اهنگ» حاصل شده.

و ان خنده ، پوزخندی به وضعیت موجود است! وضعیتی که نادیده گرفته میشود!

این حال فرهنگ ماست!

این حال هویت ماست!

چشم هایتان را باز کنید!

 

 

۳.چند روز پیش یک دورهمی داشتیم.

با معلم های واقعا معلم !نه از آن ابکی هایش!

آدمهایی که آرزو میکنم بتوانم از هر کدام تکه ای داشته باشم...

یکی از آنها آهنگ ساز و خواننده بود.

آهنگ هایی هم به گویش نیشابوری داشت...

و صحبت هایی درمورد گویش و ارتباط آن با هویت کردیم.

چند ترانه به گویش نیشابوری  و گنابادی

و چند اهنگ فولکلور خواندیم .

فکر میکنم، ما نیاز داریم آهنگ های  «فاخری»به «گویش های محلی» داشته باشیم.

دوست ندارم به این که منی که گویشم را بلد نیستم چقدر بی هویتم فکر کنم!

ولی فکر میکنم

۲۵ دانش اموز دارم که در تکه ای ای از این خاک زندگی میکنند،

گویشی بین نیشابوری، افغان و بلوچ دارند.

و این انگار بخشی از هویت آنهاست.

لازم دارند «آهنگ های فاخری» به «گویش محلی» با «ریتم »مناسب داشته بشنوند.

چون انقدر که برای ما شیرین است ،

برای انها شنیدن «صد دانه یاقوت» حتی با صدای«خسرو شکیبایی» جذاب نیست.

 

 

۳.

_ کوله ام پر از 

حرف های گفتی ست ....

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

این داستان بی مسولیتی و غر های زیاد

باگ خلقت من حساسیت بیش از حد نسبت به بی مسئولیتیه.

دائم در حال ارزیابی خودمم که ایا اینکارو بکنم /نکنم بی مسئولیتی نیست؟

اکثر سرزنش هامم مربوط ب همینه.

و اکثر حرص خوردنام!

همش میگم طرف چطوری میتونه فلان کنه؟

و واقعا برام عجیبه بعضیا چطور انقدر راحتن در مورد بعضی مسائل🥴

_گاها این عجیب بودن با رگه هایی از حسادت هم همراه میشه دیگه؛که اخ اگ من مث فلانی بودم انقد عذاب نمیکشیدم😅_

 

ادامه مطلب ۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اگه تصمیم به رها کردن داری .وقتشه اینو بخونی!

 

یه پادکستی گوش میدادم از «هلی تاک»

درمورد «استمرار»

صحبتی کرد که بفکر فرو بردم.

میگفت دو ماراتون (مارتن؟) اینجوریه که ما اون دقیقه اخرشو میبینیم

که طرف ب خط پایان رسیده و بووم موفق شده!

اما این بین از استارت ماجرا_ که ذوق و شوق داری_

و انتهای ماجرا _ که یا شکست قطعیه یا باخت قطعی _

این وسط...

یه جاهایی هست که تو خلائی!

و من اینجوری بودم زدی تو خال!

تو خلا!

دقیقا....

نه ازون شوق اول خبریه، نه مثل چند قدم اخری که خط پایان و ببینی و دلگرم باشی.

این وسط ماییم که شکست یا موفقیت زود هنگاممون رو رقم میزنیم‌...

نه خط پایانو می‌بینی نه شروع کارا،

دقیقا وسط ماجرایی و باید بدویی...از طرفی خستگی مسیر میچربه به شوق شروع 

و از طرف دیگه خط پایانی نیست که ببینی فقط اگه سی قدم برداری رسیدی بهش!

فکر کردم 

من الان تو این برهه ام.

همون طور که درمورد چیزهای دیگه ای هم این برهه رو گذروندم_حالا یا موفق؛یا ناموفق_

اگ استمرار داشته باشم ، سعی کنم رو به رشد باشم اتفاقای خوب تو راهه 

اما اگر جا بزنم، هرچی دویدم تا اینجای مسیر پر شده‌.

 

تجربه اینو تو باشگاه و درمورد ساز داشتم قبلا.

یه تایمی کارام زیاد شده بود،

چه از نظر ذهنی چه مالی ساز از اولیتام خارج شده بود.

و گذاشتمش کنار.

وقتی کنار گذاشتمش استادم خیلی اصرار کرد که ول نکن حیفه و...

ولی شد.

اون موقع هم احساس نمیکردم چیز خاصی رو از دست دادم.

بنظرم ساز زدنم مزخرف بود!!!

بنظرم هیچ نتیجه ای نداده بود کارام...

خودمو سرزنش میکردم انقدر هزینه میکنم(وقتی،ذهنی،جسمی)

هنوز یه «دراب »ساده نمیتونم بزنم!

هنوز پرده های پایین و مسلط نیستم ،هنوز پرش ها رو سریع نیستم...

هنوز نت خوانی رو مسلط نیستم...

هنوز،هنوز، هنوز...

[ الان که فکر میکنم در واقع میبینم من خودمو سرزنش میکردم چرا مثل استادم ساز نمیزنم]

و ویس های اون موقعم رو که گوش میدم 

الان که فهمیدم انتظاراتم از خودم بیجا بوده 

میفهمم من تو خلا بودم،

باید ادامه میدادم فقط...و با کنار کشیدنم باخت زودهنگام رو برای خودم خریدم:)

 

 

تجربه ی دیگه ای که درمورد این موضوع دارم باشگاهه.‌.‌

چون روز اول باشگاه عکس گرفتم ازخودم علاوه بر احساس سبکی که داشتم

 کاااااملااااااا در جریان تغییرات بدنم بودم 

مربی تایم ورزش روزانه خودش رو با تایم ما فیکس کرده بود و من تمام تمرکز و سعیم این بود که هرکار میکنه ، تو هر تعداد ست رو انجام بدم.

و قابل پیش بینیه که فشار زیادی هم متحمل میشدم.

[ الان اگاهم که مقایسه خودم با مربیم، یا هم باشگاهی های با تجربه نوعی خودزنی بوده! ]

و همونطور که نیاز نیست بگم 

اگ وسطای حرکت کم میوردم خودمو سرزنش میکردم!

مخصوصا زمان هایی که میدیدم فقط کافی بوده که دو تا دیگه این حرکت رو بزنم تا ست کامل بشه.

فکر میکردم کاش اولش میگف تو هر ست چند بار باید حرکتو بریم...

انگار اینطوری خط پایانو می دیدم، ب خودم میگفتم فقط یکی دیگه،

اما وقتی نمیدونی تو خلائی...

نه میدونی چقدر مونده به پایان، نه انرژی اولو داری...

 

 

 

 

پ.ن: هیچ وقت احساس نکردم که خوب ساز میزنم،

همیشه شکست های تمرین بزرگتر از موفقیتاش بوده 

برای همین اعتماد بنفسشو نداشتم که خیلی منتشر کنم،یا...

ولی وقتی الان گوش میدم میفهمم چقدر رو به پیشرفت بودم.

خیلی قوی نیست ولی کلی تلاش داشته:

 

 

 

 

 

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سومین روز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دومین روز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شروع

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان