دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

عقیله

از درس هدیه و قرآن میترسم.

دست به عصا و با احتیاط  درس میدهم.

شرح چرایش

مختصر این است که آنقدر بچه ها را با لفظ ها و حکم ها داغ زده اند،

که میترسم من هم داغشان کنم.

 

امروز درسمان درمورد حضرت زینب بود.

نیت کردم اقتدار یک بانوی عقیله را نشانشان بدهم.

 

و همینطور که در آخر تدریس بچه ها داشتند

از صلابت و قدرت بانو میگفتند و چشم هایشان برق میزد

درونم ولوله ای بود:«ان لحظه اینهمه جرئت را از کجا اوردی؟»

:« مگر کی هستی که تصمیم میگیری بچه ها چه چیزی را ببینند؟»

:« از کجا میدانی کار درستی کردی؟»

اما هنوز در قلبم آرزو کردم :« کاش این دختر ها عقیله شوند!»

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

دعای روز سیم آبان

خدایا پناه میبرم به تو از میدانم هایم

۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تغییر

+یعنی چند سال دیگه تعجب میکنم ازین مدل بودن امروزم؟

 

۱. خییییلی وقت قبل اتفاقی چت های قدیمی با یکی از دوستای راه دوری که یک دوره ای رو باهم بودیم می‌خوندم،

مثلا مال سال ۹۷ ، و اینجوری بودم که چه عجیب!

 

۲. خاطرات استوری های قبلی رو نگاه میکردم و به علی میگفتم چقدر تو فضای مجازی فعال بودم!!

 

۳.یه دوره ای رو می‌خوایم برگزار کنیم که من قبلا درسشو گذروندم

رفتم چک کنم دقیق همون بوده چتام با استادمو نگاه کردم

و باز متعجب که واقعا تو همینی؟؟

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

باد ما را خواهد برد

و از ما همین کلمه ها باقی خواهد ماند.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

و اینک کامل کردن بیست و چهار سالگی

به تقویم که نگاه میکنم میگه امروز بیست و چهار سالگیم کامل میشه.

اما این لحظه از خودم میپرسم برای خودت چی؟

کامله بیست و چهارسالگی؟

با نگاه جدیدی که با کامل شدن دارم.

کامل شدنی که به معنی بی نقصی و اوکی بودن همه چی نیست.

به معنی توان گذاشتن و رفتنه.

 

قدم تو بیست و چهار سالگی با غم و بغض و پریشون حالی بود.

قدم تو بیست و چهار سالگی با بودن کنار آدمهای دوست داشتنی زندگیم

آدمهایی که یه زمانی ،شاید وقتی خیلی کوچیک بودم مهر و محبت داشتن بهم اما مرور زمان دورمون کرده.

جشن بیست و چهار سالگی با آدمهای مختلفی بود،

دوستام، خانواده هام،

مثلا یادم میاد کیکی که مامان برای تولدم درست کرده بود و چقدر برام خوشمزه بود اینکه وقت و توان و انرژیشو گذاشته برای این کیک.

جشنی که خونه باباشون بود

سورپرایزی که با تاخیر خونه ی ف بود

شبی که جمع بودیم خونمون و علی با کیک اومد :)

اول بیست و چهار سالگی مزه ی خرمالوی نارس میداد شاید.

 

بیست و چهار سالگی رفتن و نرسیدن و باز رفتن و نرسیدن بود

تداعی اون شعره که میگه:

« صد بار اگر افتادم، از پا ننشستم»

و شاید دارم برای اولین بار میبینم من چقدر میتونم چیزی رو همش بخوام و همش براش برم جلو

همش نتونم متعهد بمونم وباز از نو شروع کنم رفتن رو

این جنس ایستادگی رو دوست دارم 

 

بیست و چهار سالگی تجربه ی دیدن بچه ها از لنز جدید

از لنز اینکه دارن به من با سختی هاشون با نیومدن هاشون یاد میدن

از صبر، از فرصت ،از تلاش ، از همراهی ....

 

بیست و چهار سالگی تمرین در مسیر بودن بود ، هی تذکر اینکه تو مسیری ها...

و میبینم چقدر امروز مشفق ترم از صالحه ی اول بیست و چهار سالگی:)

 

 

دفترمو دارم ورق میزنم و میبینم چه چیزایی میخواستم وهنوز می‌خوام.

میپرسم صالحه چی باعث میشه نرسی به اونی که میخوای؟

پیشرفتی کردی؟توهمون نقطه ای؟

دیگه چه کاری میتونی بکنی براش؟

و باید بهش فکر کنم

 

بیست و چهار سالگی سال سفر هم بود، سفر تنهایی،تو برف و تعطیلی زمستون ، سفر دوتایی...

سال غر زدن و قلب شکستن

سال قدم برداشتن برای سالم تر زندگی کردن ،آگاه تر بودن، 

روون تر بودن

بی مسئولیتی و بی تعهدی

مقایسه و سرزنش

تجربه های فوق العاده ی کار از مدیریت ثبت نام کلاس ها تا دوره های تسهیلگری برای بچه ها و بزرگ‌ترها 

بینش های جدید تو دنیا ی ارتباط با خود

 

و برام قدر داره:

آدمهای زندکیم

این صالحه ای که با همه ی کاستی هاش، بازم خسته نشده از خواستن.دمت گرم صالحه :) 

آفرین که پله پله میری آفرین که هی از نو شروع می‌کنی رسیدین رو!

علی، که نقطه امنه، بال پروازه، امیده، صبوره و پر تلاش، و بدون اینکه مستقیم چیزی بگه با مدل بودنش زندگی کردنو الهام میگیرم ازش.

ساجده که بی منت و خالصانه و همدلانه و همراهانه بوده همیشه، اونجا که تو برزخ تصمیم بودم هام داده سمت نور،اونجا که تو فشار و بغض بودم کشیده منو تو امنیت و آرامش.

بابا ،که «ریشه هر خیر در وجودم رو تو پدرم جستجو میکنم»

مامان، که مهره و فرصت چالش کشیدن عمیق ترین لایه های وجودم.

امیرعلی ، که وقتی که غرق لحظه های زندگیم،فراغت رو یادم میاره و قلبم رو لمس می‌کنه.

زینب ، که همیشه وسط شلوغیا حواسش به جزئیات هست.و شکوفه میکاره.

خانواده علی که پذیرفتن صالحه رو همین که هست:) 

میم سادات،که هر خیر تو زندگیم رو رد پاش رو میبینم.

فاطمه م ، که همه ی این سالها با همه ی بالا پایینا و تفاوتامون حمایتگر بوده.

زهرا و فاطمه و ملی و فاطمه که بودنشون برام لحظه های قشنگی رو ساخته و معاشرت باهاشون دنیا رو قشنگتر کرده.

زهرا که با بودنش چراغ قوه میندازه و الهام بخشه انسان بودنو،

فرزانه که بهم بال داده و هلم داده

سارا که ازش کلی چیز یاد گرفتم تو دنیای اخلاق و ارزش و ایستادن

جمع موسسه که دلم مثل جمع خونه گرمه بهشون.

و شکر:)

خیلی شکر...

و چی می‌خوام برای بیست و پنج سالگی؟

می‌خوام تمرین کنم باشیدن رو :)

قدم برداشتن رو ، و مسئولیت برداشتن ورای خودم...برای آدمها💚

 

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

غر نوشت

کم بدبختی دارم

باید ناز دخترو بکشم که چراااا من تصووور کردم منو نشمردی تو کلاس🤕

خب تو تصور کردی

مسئولیت تصورتو که بپذیر دیگه!

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

«و این منم، زنی تنها، در آستانه ی فصلی سرد»

اشک هایم می‌چکد

 چند تکه البالوی شور برایت میگذارم

و فکر میکنم

کاش خرما داشتیم تا کامت را شیرین کنم

میپرسم :

کجا « شیرینی فراق کم از شور از وصل نیست؟»

اشک هایم را پاک میکنم

نمیدانم،

شاید فراق، ما را عاشق تر بسازد...

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

پازل

جلسه های فلسفه ورزیمون یکجوری دلچسبه برام که اونشب میخواستم برم مشهد و نگران بودم جلسه تموم نشه و من از وسط پاشم

و دیشب با وجود ترکیدگی خونه و ترافیک کارا بدو بدو از ارایشگاه خودمو به جلسه برسونم.

مخصوصا که بحث حول محور دغدغه ی پررنگ شده ی این روزهام میچرخه

«کیستی»

و جالبه که انگار همه متبلا به این مسئله هستن!

و شما نمیدانید چه لذتیست که با ادمهایی که هم-سوال شماهستند فکر کنید!

 

اخر جلسه گفتم

اموختم اینه که :

من هستم؛ هر آنچه که هستم و هر آنچه که نیستم...

 

شب تو راه که می اومدم

(از سلسه مکاشفات حین رانندگی در تنهایی)

بیشتر که فکر کردم دیدم:

من هستم، هر آنچه که هستم و همانگونه که نیستم

هرآنچه میتوانم باشم و همانگونه که نمیخواهم باشم.

و این رو یک پازل میدونم که تکه تکه کامل میشه

شایدم یه تکه پیدا بشه که بهم نشون بده تا الان هرچی چیدم یجور دیگه بوده!

 

 

 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

زنده بودن

اونروز از خودم پرسیدم صالحه چرا اینکار؟

و گفتم 

چون بهم حس زنده بودن میده.

لحظه های که با بچه ها میگذرونم تماما دراون لحظه حاضرم و هستم.

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

رفتن و بودن

آنقدر طراحی جلسه رو عقب انداختم که تا الان بیدار بودم

 بین امشب تا دیر وقت و فردا صبح خیلی زود

امشبو انتخاب کردم که فردا از استرس نمیرم،بتونم بخوابم همون چند ساعت و و خوابم محقق نشه!

خواب می‌دیدم از محتوای فقط کلید واژه هایادمه و هیچی یادم نمیاد

بقیه بچه ها میان کارو جمع میکنن،ولی با تأسف نگام میکنن😅

می‌فرمودند که «ما دائما در رنجیم

ولی میتونیم رنجمون رو انتخاب کنیم.»

 

پاور برام بخش مهمیه چون می‌خوام خیالشون رو راحت کنم که اینا هست و میدم بهتون،

+یجاهایی یه تصاویری کارو برام تسهیل می‌کنه.

ولی نزدم و گذاشتم برای فردا قبل کلاس دقیقه ۹۰🫡

 

ولی با این حال احساس کارایی و مفید بودن دارم

و راضی و خوشحالم

و ذوق زده:))

نگرانم که کم خوابی کم انرژیم کنه فردا و راه حلم خوردن کافیه

نگرانم که صبح خواب بمونم و بچه ها برا فیلم گرفتن لنگ بمونن- میتونم برم پیام بدم.

نگرانم که چون ظهر باید غذا درست کنم و به خونه رسیدگی کنم نتونم استراحت کنم و از کلاس عصرم عقب بمونم.

میتونم این نگرانی رو نگاه کنم و نچسبم بهشون؟

اره:)

 

 

فردا تجربه ی ارزشمندیه برام

از قدم برداشتن در حالی که کامل و بی نقص نیستم

از قدم برداشتن درحالیکه بهترین نیستم

از استفاده کردن از چیزهایی که کامل نمیدونم.

فردا برام تجربه ی «رفتن و بودنه»

و هرجور بگذره به خودم بابت اینا افتخار میکنم

و البته به کارهایی که لازمه تا نتیجه هم خوب بشه فکر کردم و برنامه ریختم:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان