حالم مثل شعرهای محمود درویشه.
بابا دیشب بیمارستان بود
برای آنژیو قلبش
و خیلی واضح و شفاف احساساتم رو میدیدم.
نگرانی از ابهام وجود نداشت.
ترس از عجیب و غریب بودن یا سخت و سنگین بودن عمل وجود نداشت.
ولی
همش سیلی این جمله بود که:
صالحه! بابا دیگه مرد جوون ده سال پیش نیست!
این جمله برام به معنی پیر شدن
به معنی نزدیکتر شدن به از دست دادنه
و غم انگیز و دردناک .
یجورایی ناهماهنگی داره برام این تصویر با تصورم از بابا.
تصویر موهایی که این اخیرا
بجز سفید توش خاکستری میبینم.
لاغر شدنش...
پلاستیک قرص هاش...
خسته قدم زدنش...
و حالا این اتفاق!
راستش درعین اینکه راضی بودم ازین به وضوح دیدن.
در عین اینکه به خودم میگفتم
صالحه این اتفاق میتونه تو هر سنی بیوفته...
ولی میدیدم که خب بقیه شواهد، گواهی میدن که ،ولی بابا داره پیر میشه...
واضح میبینم و می دیدم
اما راستش نمیدونم چه کاری میتونم برای این حجم از اندوه در مواجه با این واقعیت بکنم.
شاید فقط باید بذارم بیان و تجربشون کنم...
و من فقط گریه کردم.
برای دیدن این واقعیت که دیگه بابا مرد جوون ده سال پیش نیست.
برای دیدن این واقعیت که میتونه از دست دادن آدمها نزدیک باشه بهم.
نگاه که میکنم
انگار هنوز یه دختر کوچولوی ۵۰ -۶۰ سانتی متریم که کف دست های بابا می ایسته
و بابا با دستهای قویش بلندش میکنه میبره بالا.
بابایی که برای هر مشکلی یه راه کار خلاقانه و خفن داره.
و بابا هنوز همون باباییه که وقتی کنار پاش بشینم مثل یه جوجه بتونم خودمو به پاهاش وصل کنم و امن بشه وجودم.
بابا که لطافت احساس و خود کنترلی و منطق و کمال طلبی و قناعت رو به کمال میبینم باهاش.
بابا که تو همون حال دردمند وقتی بهش زنگ میزنم
تو سی ثانیه ی مکالممون هفت ،هشت بار تکرار میکنه «نگران نباش» و نگرانه که ما نگران نباشیم.
بعد از نوشتن و فکر کردن دیدم
خدا یکبار دیگه بابا رو بهم داده.
قدر تمام کاش های وجودم باید قدرشو بدونم
۱.دلم برف میخواد
سکوت شب برفی
قرمزی هوا
و یار
بریم نصفه شب ،فارغ از همه زندگی به صدای برفای زیر پا گوش کنیم.
بلند بلند بخندیم
و روی برف ها دراز بشیم.
۲.یاد اون شعرم همش
«فصل عوض میشود
جای الو خرمالو مینشیند
و جای دلتنگی، دلتنگی.»
مطمئن نیستم دقیق خاطرم باشه
اما شبیه احوالت این شبها و روزهامه.
۳.دوره ای برای معلم ها در موسسه داریم
مدیر پروژه منم
چیزهایی نوشتم
و برنامه هایی ریختم
باید برم کم کم انجامش بدهم.
برام مهمه که خیلی با کیفیت و تمیز باشه!!
۴. از مرکز ب فرهنگیان دو هفته قبل خانمی بهم زنگ زد
که فلان دوره ی خفن رو داریم میای؟
گفتم نمیرسم و قطع کرد.
دفعه ی پیش خیلی اصرار کرد.فهمیدم دست امید از من کوتاه کرده!
۵. اینکه مامان و بابا دارن پیر میشن
غمگینم میکنه.
۶. و در نهایت به خودم گوشزد میکنم هر از چند گاهی
که یفعل الله مایشا بقدره و یحکم ما برید بعزته💚
از درس هدیه و قرآن میترسم.
دست به عصا و با احتیاط درس میدهم.
شرح چرایش
مختصر این است که آنقدر بچه ها را با لفظ ها و حکم ها داغ زده اند،
که میترسم من هم داغشان کنم.
امروز درسمان درمورد حضرت زینب بود.
نیت کردم اقتدار یک بانوی عقیله را نشانشان بدهم.
و همینطور که در آخر تدریس بچه ها داشتند
از صلابت و قدرت بانو میگفتند و چشم هایشان برق میزد
درونم ولوله ای بود:«ان لحظه اینهمه جرئت را از کجا اوردی؟»
:« مگر کی هستی که تصمیم میگیری بچه ها چه چیزی را ببینند؟»
:« از کجا میدانی کار درستی کردی؟»
اما هنوز در قلبم آرزو کردم :« کاش این دختر ها عقیله شوند!»
+یعنی چند سال دیگه تعجب میکنم ازین مدل بودن امروزم؟
۱. خییییلی وقت قبل اتفاقی چت های قدیمی با یکی از دوستای راه دوری که یک دوره ای رو باهم بودیم میخوندم،
مثلا مال سال ۹۷ ، و اینجوری بودم که چه عجیب!
۲. خاطرات استوری های قبلی رو نگاه میکردم و به علی میگفتم چقدر تو فضای مجازی فعال بودم!!
۳.یه دوره ای رو میخوایم برگزار کنیم که من قبلا درسشو گذروندم
رفتم چک کنم دقیق همون بوده چتام با استادمو نگاه کردم
و باز متعجب که واقعا تو همینی؟؟
به تقویم که نگاه میکنم میگه امروز بیست و چهار سالگیم کامل میشه.
اما این لحظه از خودم میپرسم برای خودت چی؟
کامله بیست و چهارسالگی؟
با نگاه جدیدی که با کامل شدن دارم.
کامل شدنی که به معنی بی نقصی و اوکی بودن همه چی نیست.
به معنی توان گذاشتن و رفتنه.
قدم تو بیست و چهار سالگی با غم و بغض و پریشون حالی بود.
قدم تو بیست و چهار سالگی با بودن کنار آدمهای دوست داشتنی زندگیم
آدمهایی که یه زمانی ،شاید وقتی خیلی کوچیک بودم مهر و محبت داشتن بهم اما مرور زمان دورمون کرده.
جشن بیست و چهار سالگی با آدمهای مختلفی بود،
دوستام، خانواده هام،
مثلا یادم میاد کیکی که مامان برای تولدم درست کرده بود و چقدر برام خوشمزه بود اینکه وقت و توان و انرژیشو گذاشته برای این کیک.
جشنی که خونه باباشون بود
سورپرایزی که با تاخیر خونه ی ف بود
شبی که جمع بودیم خونمون و علی با کیک اومد :)
اول بیست و چهار سالگی مزه ی خرمالوی نارس میداد شاید.
بیست و چهار سالگی رفتن و نرسیدن و باز رفتن و نرسیدن بود
تداعی اون شعره که میگه:
« صد بار اگر افتادم، از پا ننشستم»
و شاید دارم برای اولین بار میبینم من چقدر میتونم چیزی رو همش بخوام و همش براش برم جلو
همش نتونم متعهد بمونم وباز از نو شروع کنم رفتن رو
این جنس ایستادگی رو دوست دارم
بیست و چهار سالگی تجربه ی دیدن بچه ها از لنز جدید
از لنز اینکه دارن به من با سختی هاشون با نیومدن هاشون یاد میدن
از صبر، از فرصت ،از تلاش ، از همراهی ....
بیست و چهار سالگی تمرین در مسیر بودن بود ، هی تذکر اینکه تو مسیری ها...
و میبینم چقدر امروز مشفق ترم از صالحه ی اول بیست و چهار سالگی:)
دفترمو دارم ورق میزنم و میبینم چه چیزایی میخواستم وهنوز میخوام.
میپرسم صالحه چی باعث میشه نرسی به اونی که میخوای؟
پیشرفتی کردی؟توهمون نقطه ای؟
دیگه چه کاری میتونی بکنی براش؟
و باید بهش فکر کنم
بیست و چهار سالگی سال سفر هم بود، سفر تنهایی،تو برف و تعطیلی زمستون ، سفر دوتایی...
سال غر زدن و قلب شکستن
سال قدم برداشتن برای سالم تر زندگی کردن ،آگاه تر بودن،
روون تر بودن
بی مسئولیتی و بی تعهدی
مقایسه و سرزنش
تجربه های فوق العاده ی کار از مدیریت ثبت نام کلاس ها تا دوره های تسهیلگری برای بچه ها و بزرگترها
بینش های جدید تو دنیا ی ارتباط با خود
و برام قدر داره:
آدمهای زندکیم
این صالحه ای که با همه ی کاستی هاش، بازم خسته نشده از خواستن.دمت گرم صالحه :)
آفرین که پله پله میری آفرین که هی از نو شروع میکنی رسیدین رو!
علی، که نقطه امنه، بال پروازه، امیده، صبوره و پر تلاش، و بدون اینکه مستقیم چیزی بگه با مدل بودنش زندگی کردنو الهام میگیرم ازش.
ساجده که بی منت و خالصانه و همدلانه و همراهانه بوده همیشه، اونجا که تو برزخ تصمیم بودم هام داده سمت نور،اونجا که تو فشار و بغض بودم کشیده منو تو امنیت و آرامش.
بابا ،که «ریشه هر خیر در وجودم رو تو پدرم جستجو میکنم»
مامان، که مهره و فرصت چالش کشیدن عمیق ترین لایه های وجودم.
امیرعلی ، که وقتی که غرق لحظه های زندگیم،فراغت رو یادم میاره و قلبم رو لمس میکنه.
زینب ، که همیشه وسط شلوغیا حواسش به جزئیات هست.و شکوفه میکاره.
خانواده علی که پذیرفتن صالحه رو همین که هست:)
میم سادات،که هر خیر تو زندگیم رو رد پاش رو میبینم.
فاطمه م ، که همه ی این سالها با همه ی بالا پایینا و تفاوتامون حمایتگر بوده.
زهرا و فاطمه و ملی و فاطمه که بودنشون برام لحظه های قشنگی رو ساخته و معاشرت باهاشون دنیا رو قشنگتر کرده.
زهرا که با بودنش چراغ قوه میندازه و الهام بخشه انسان بودنو،
فرزانه که بهم بال داده و هلم داده
سارا که ازش کلی چیز یاد گرفتم تو دنیای اخلاق و ارزش و ایستادن
جمع موسسه که دلم مثل جمع خونه گرمه بهشون.
و شکر:)
خیلی شکر...
و چی میخوام برای بیست و پنج سالگی؟
میخوام تمرین کنم باشیدن رو :)
قدم برداشتن رو ، و مسئولیت برداشتن ورای خودم...برای آدمها💚
کم بدبختی دارم
باید ناز دخترو بکشم که چراااا من تصووور کردم منو نشمردی تو کلاس🤕
خب تو تصور کردی
مسئولیت تصورتو که بپذیر دیگه!