شنبه ۹ شهریور ۹۸
با بابا دست میدم "خسته نباشید" میگم.
بابا میگن:
-شما خسته نباشی؛ چیکار کردی؟
میگم:
+راستش فکر کردم با خودم...
-میخندم؛بابا با خنده منتظرن تا بقیه اشو بگم-
+با خودم فکر کردم دیدم با این وضعیت بازار بخوایید لباس بخرید
خب گرونه!
لباسای دیگـ تونم ک تکراری شد
برا همین رنگش کردم
بابا میخندن به مامان میگن:
-بیاا خااانوووم بیچارمون کرده!
پ.ن:من فقد حس کردم یذره سبز میتونه یه لباس سفید رو خوشگلتر کنه:)
پ.ن2:دروغ گفتم!
پ.ن3:اخه فقد همون یدونه سفید بود؛نه میشد ماشینو برا اون تنها روشن کنم؛نه تحمل اینو داشتم کثیف بمونه
نمیکردم چه میکردم؟
بی ربط:
دلم رفت برا شکلکای دوست داشتنی بیان