شما هم وقتی ادما رو میبینید تو خیابون براشون قصه میسازید؟
اونروز
یک اقای افغان تکیه داده بود یک گوشه
داشت اخبار گوش میداد
با سرعت از کنارش گذشتم و فقط صدای گوینده خبر رو شنیدم ک ب زبان دری حرفی از طالبان میزد.
یلحظه پرت شدم تو دنیای اون مرد:
دور از وطن
غریب
که از دور صدای پاره ی تنش رو میشنید...
فکر کردم شاید تازگی از کشورش هجرت کرده باشه
شاید معشوقی داشته و ازش جدا شده
شاید از قبل اینجا بوده و بعد از تحول کشورش دلواپس خانواده اش شده...
کی میدونه حالشو؟
کی میدونه قصه اشو؟
|پ.ن: عنوان ،پاره ای از یک شعر است|