دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

حکایت این روزها

«قومی متفکرند اندر ره دین 

قومی به گمان فتاده در راه یقین 

 

میترسم از آن که بانگ آید روزی 

کای بی خبران!راه نه آن است و نه این...»

 

حکیم عمر خیام نیشابوری.

 

پ.ن:پس تلاش هایمان چه میشود؟

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

عَقْلْب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من هیچ...من هیچ...

1.بهش میگم دست ب وسایل من نزن 

میگه:شما شهریا پر افاده اید!

 

۲.جلوی من با سیلی میزنه زیر گوشش.

://

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من میخوام دوتا بال داشته باشم

۱. از دور اینجوریه که،

مگ مریضه اون بدنسازی که وقتی راحت میتونه دستشو بیاره بالا دمبل ۱۰ برمیداره؟

وقتی میتونه راحت بشینه بدوه؟

وقتی میتونه بخوره ، نمیخوره؟

ولی در واقع کسی نمیاد بگه چرا اینکارو میکنی؟

زندگی هم همینه،

ب خودمون وزنه های سنگین وصل میکنیم،

میدویم،

محروم میکنیم خودمون رو....

و این اصل زندگیه.

 

 

۲.محیط ا.پ محیط بسته ایه(در ذهن من، واقعش رو نمیدونم هنوز)

برام عجیبه وقتی بعضی همکارا صحبت های سیاسی میکنن.

و امروز یکی از همکارا انقد ناراحت بود که صداش رفت بالا از هیجان،

از اونطرف هم با بغض و محتاط حرفهایی زده شد.

در حال تمرین سکوتم.

بی اعتمادم و همش با خودم میگم تمرکزت رو کارت باشه،

صحبتت با هیچکدوم اثر بخش نیست انرژیتو سیو کن.

و برام عجیبه این ورژنم ک گوش میده!

 

 

۳.وقتی نگاه میکنم میبینم تک تکمون جایی هستیم 

ک از جایی ک هستیم یک پله بالاتر بریم.

من اگ تو جایگاه م بودم ، حتی ز 

موفقیت رو شاید تجربه میکردم،

شاید انقدر ک الان دارم اذیت میشم اذیت نمیشدم،

ولی رشد نمیکردم،

شاید م اگ تو جایگاه من بود میشکست /شاید هم نه.

ولی خوشحالم که داره رشد میکنه:)

 

 

۴.از خودم پرسیدم :

چرا از روندت لذت نمیبری؟

چرا تلاشهات راضی ت نمیکنه؟

فکر میکنم ، کمال طلبیم مث یک مریضی اود کرده.

با علی صحبت میکردم و تک‌تک صحبتاش رو قبول داشتم 

ولی اثر نداره روم.

اینجوریم ک

من میخوام دوتا بال داشته باشم،

میدونم ک نمیتونم دوتا بال داشته باشم،

ولی این دونستنه اثری نداره 

و همچنان ناراحتم که چرا بال ندارم:/

مریضم؟ بله!

 

 

۵.میچسبه بهم ،

اینک میلاد دورم میپلکه و کتاب نگارششو میخواد حل کنه، 

و هی سوال،هی سوال 

میچسبه بهم ک فهمیده بیشتر اینک با شیطنش توجهمو بدست بیاره،

راحتتره ک با انجام فعالیت، 

با اینک وقتی کارم داره قانونو رعایت کنه دستشو ساکت بالا بیاره 

نگاهمو بگیره.

_ حالا فردا میشه همون اش و کاسه ی قبلی عا:// ولی خوبه😅_

 

 

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

راه دراز

«شاه خود در کتاب مأموریت برای وطنم ادعا کرده‌است که پیش از بازگشت به ایران در سال ۱۹۳۶ موفق به دریافت دیپلم از مدرسهٔ له‌روزه در سوئیس شده‌است، اما سوابق موجود در مدرسه نشان می‌دهد که محمدرضا پیش از دریافت دیپلم، به درخواست پدرش و به دلایل سیاسی به ایران بازگشته‌است و تحصیلاتش را در ایران ادامه داده‌است. سوابق مدرسه له‌روزه، محمدرضا را دانش‌آموزی «بسیار خوب» توصیف می‌کنند.»

ویکی پدیا

 

هشتاد سال پیش نظام آموزشی سوئیس توصیفی بوده،

زیبا نیست؟ :)

۲ نظر ۰ موافق ۱ مخالف

بهترین معلم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدا که حواسش هست

یکی از بچه هام اول سال کتاب نداشت برا همین وقتی بقیه مشغول بودن بیکار می موند 

یا کلا کتاب نمیذاشت (بهش کتاب دست دو دادن)

یا اگ کتاب بود هوشش به بازی و شیطنت بود...

اولین باری ک تونستم درگیرش کنم وقتی بود ک برا دستورزی بهشون روزنامه دادم مچاله کنند بریزن تو ظرف و با گیره لباس از تو ظرف بردارن،

دیدم داره نق میزنه، گفتم چی شده؟

گفت:  علی ماهی های منو برمیداره، اینا ماهیای منه!(ب روزنامه های مچاله اشاره کرد)

و تا امروز میتونم بگم این اخرین بار باقی موند 

از کلاس و انجام فعالیت محرومش کردم، جاشو عوض کردم ، دعوا، اخم، محرومیت تفریح ...

ولی بی اثر 

تا

امروز زنگ تفریح اخر اومد کلاس داشتم سر مشق میدادم،

پرسیدم چیشده جواب داد،(شیطونی کرده بود کتک خورده بود 😬)

گفتم میای مدرسه چیکار ،میدونی؟

گفت با سواد بشم،

گفتم دیگه چی؟

گفت : بازی کنیم

گفتم اره مثلا ساعت تفریحا بازی کنی، دوستای جدید ببینی،

با ادمای جدید اشنا بشی مثلا من تورو نمیشناختم ولی مدرسه باعث شد باهات اشنا بشم،

تو غول بی سوادی رو میشناختی؟

گفت : نه من کارتون مرد عنکبوتی ماشین ها رو دیدم.

گفتم ولی قصه غول بی سوادی رو من فقط بلدم؛ فقط تو مدرسه است میدونی چرا؟

گفت : نه!

گفتم تو چون اومدی با سواد بشی غول بی سوادی هم میاد اینجا دیگ؛چون دوس نداره سوادو میاد گول بزنه بچه ها رو!

گف من قصه ی اونی ک دیشب دادید و حفظ کردم،(بهشون یه تصویر داده بود قصه بگن براش)

گفتم خب برام تعریف کن ببینم:

گفت یه محمد اقایی بود همش میرفت بالای درخت حیوونا رو اذیت میکرد 

تا اینکه یکبار افتاد گربه بهش خندید!

_ الان ب ذهنم رسید کاش ویس میگرفتم از قصه تعریف کردنش_

پرسیدم کی برات قصه میگه و چه قشنگ گفتی و خوشبحالت ک مامانت قصه میگه و این حرفا.

تو فک میکنی چرا محمد اقا میرفت بالای درخت؟

پرسید : غول بی سوادی گولش میزنه؟

گفتم ارهع منم همین فکرو میکنم!

تو خیلی خوب قصه میگی، میدونی اگ همه نشانه ها رو یاد بگیری میتونی خودت قصه بنویسی؟

و چشاش برق زد

و این دیالوگ ما همینجا تموم شد.

ساعت بعد کتاب فارسیشو گذاشت با اشتیاق نشانه رو پیدا کرد و رنگ کرد،

دستشو بالا برد و نشونم داد،

ریاضیشو گذاشت و حل کرد و هر یدونه اجازه گرفت و نشونم داد

و حس کردم بالاخره بعد از یک ماه و نیم داره لذت یادگیری رو میچشه...

 

امروز ب زینب گفتم میدونی خیلی خستم!

چون ما با یه هدف نمیایم مدرسه، من همه توانمو میذارم تا یاد بگیرن 

ولی اونا بفکر همه چی هستن غیر یادگرفتن،

میان ک اومده باشن....

 

شاید فردا حسین دوباره بشه همون حسین سابق.

ولی برای تمام جمعه ای ک صرف ساختن شهرک الفبا و غول بی سوادی و داستانشو و شخصیت پردازیش شد ،

همون یک زنگ حسین بسه:)

 

حس میکنم دیگ دارم انار های ریخته شدمو جمع میکنم...

امروز دوبار یادم اومد ک شاید این رفتار درست تر باشه 

و کی میدونه؟شاید برا جمله ای بود ک خانم ش بهم گفت.

خدا حواسش هست:)

 

 

بعدا اضافه نوشت:

بعد ترا مامان دانش اموز چند روز نفرستادش،

وقتی پیگیر شدم و گفتم چقدر بچه تون پیشرفت داشته در سطح خودش خیلی خوبه.

گف من نمیخوام.بچم باید بهترین باشه...سال دیگ میفرستمش.

و من نشد بگم که آه ک تو منی اگر کمالگرا بمونم و بچت منه اگ همینطوری بزرگش کنی...

و اینگونه بود ک علیرغم ساعتها حرف زدن و دلیل اوردن من دانش اموز نیومد مدرسه...

 

۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

نه خیلی

۱.این روزا خیلی تمرین سکوت کردن میکنم.

بقولی«یک بغل حرف،

ولی محض نگفتن دارم.»

 

 

۲.میگه ب ولی دانش اموز گفتم که اقا خیلی وضعیت دانش اموز بحرانیه،

گفته:«بجاش بدن تردی داره.»

اخه تُرد دیگ چه صیغه ایه؟😐

 

 

۳.بعد از یک دوره تقریبا یک ماهه افسردگی کردن بالاخره چهارشنبه اقدام کردم.

همش هم ب خودم میگفتم :

قرار نیست زود نتیجه بگیری ها،

فک نکن سریع درست میشه،

فکر نکنی همین کارو بکنی بسه ها،

باید خیلی صبور باشیا....

خیلی بد نیست که تربیت انقد دیر ثمره؟؟🥴

 

 

۴.فندقِ زنعمو شده یک سال و نیم تقریبا ، خواستنی و خواستنی و خواستنی.

خدا حفظش کنه زیاد.

داره حرف زدنو یاد میگیره، تعاملو یاد میگیره...و دیدن رشدش خیلی جذابه!

به انگشتر اشاره میکنه میگه:«َانْگُتو..... بیده»

یک وقتایی هم میگه «مَنوون» و تشکر میکنه.

اونروز بغلم نشسته بود میخواست دست بندازه عینکمو دربیاره دستشو بوسیدم،

یهو صورتمو بوسید😍

دلم غنج رفت برا مهرش 

و یک وقتایی بستر رشدشو با دانش آموزام مقایسه میکنم،

تصور میکنم اونا دارن تو چ بستری رشد میکنن؟و تو چ بستری رشد کردن؟

دو نفر دعواشون شده بود، گفتم با هم دست بدید همو بغل کنید آشتی کنید.

دفعه اول طوری با تعجب نگاهم کردن که چ چیز غریبی خواستم ازشون،

و دفعه های بعد ک این جمله رو شنیدن طوری از هم فاصله میگیرن با خجالت که انگار جز برای جنگ نمیتونن دست دور گردن هم بندازن!

 

 

۵.اوضاع به نسبت روزهای اول بهتر شده اما نه خیلی...

 

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان