یه زمانی تصمیم گرفتم طوری زندگی کنم ک حسرت نخورم.
درمورد تصمیم ها و انتخاب هام تو حوزه فردی هیچ وقت حسرت نخوردم کاش فلان انتخابو میکردم.
چون راضی بودم به خیری ک برام دراون تصمیم نهفته اس
و اگاهانه و با چشم باز سعی کردم برم جلو.
اما
اما دنیا نشونم داد درمورد ادمها اینطور نیستم.
اتفاقا حسرت های زیادی درمورد ادمها دارم...
درمورد اقاجون ک چرا سیرتر نگاهش نکردم ،
درمورد عمو ک بیشتر حظ نبردم از بودنش...
از در مسجد ک اومدیم بیرون همش دوست داشتم مادرمو ببوسم.
ولی یچیزی مانع بود،
یه سدی انگار نمیذاشت،
با خودم کلنجار رفتم که تا کی حسرت میخوای بخری؟
در ماشینو باز کردم
حالشو پرسیدم
مادرم پرسید میخوای بشینی ؟
خم شدم پیشونیشو بوسیدمو و گفتم خدا حفظتون کنه.
و صورتشو بوسیدم و گریه مجالم نداد.
سرمو بیرون اوردم.
جلوی در خونه
احساس کردم نیاز دارم بابا رو بغل کنم.
گفتم زشته بغلتون کنم وسط خیابون.
اغوشش و باز کرد و گفت نه چه اشکالی؟
سرمو تو بغلش قایم کردم و گریه کردم...
بابا سرمو تو دست گرفت و گفت: تو دیگ خانوم شدی؛
سرمو تکون دادم ک نه!
گفت من وقتی ازدواج کردم اقاجون خدابیامرز ۴۰ سالشون بود من فک میکردم چقدر بزرگن، ولی وقتی خودم ۴۰ سالم شد احساس بزرگی نمیکردم .
اشک لغزیده روی صورت بابا رو پاک کردم و بابا خوندن:
«وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ »
خدا ما رو با ترس،گرسنگی و از دست رفتن مال و جان ها امتحان میکنه
راضییم به رضای خدا...
« إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»
وقتی مصیبتی می رسه بگید ما از خداییم و به خدا برمی گردیم.
میگم ما خیالمون راحته در اصل برای کسی که می ره برای خودمون گریه می کنیم
میگن همینه بابا جان...
دستشو می بوسم و محکم فشار میدم.
که حسرت نشه...که حسرت نمونه..