دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

ما و حسرت ها

یه زمانی تصمیم گرفتم طوری زندگی کنم ک حسرت نخورم.

درمورد تصمیم ها و انتخاب هام تو حوزه فردی هیچ وقت حسرت نخوردم کاش فلان انتخابو میکردم.

چون راضی بودم به خیری ک برام دراون تصمیم نهفته اس 

و اگاهانه و با چشم باز سعی کردم برم جلو.

اما 

اما دنیا نشونم داد درمورد ادمها اینطور نیستم.

اتفاقا حسرت های زیادی درمورد ادمها دارم...

درمورد اقاجون ک چرا سیرتر نگاهش نکردم ،

درمورد عمو ک بیشتر حظ نبردم از بودنش‌...

از در مسجد ک اومدیم بیرون همش دوست داشتم مادرمو ببوسم.

ولی یچیزی مانع بود،

یه سدی  انگار نمیذاشت،

با خودم کلنجار رفتم که تا کی حسرت میخوای بخری؟

در ماشینو باز کردم 

حالشو پرسیدم

مادرم پرسید میخوای بشینی ؟

خم شدم پیشونیشو بوسیدمو و گفتم خدا حفظتون کنه.

و صورتشو بوسیدم و گریه مجالم نداد.

سرمو بیرون اوردم.

جلوی در خونه 

احساس کردم نیاز دارم بابا رو بغل کنم.

گفتم زشته بغلتون کنم وسط خیابون.

اغوشش و باز کرد و گفت نه چه اشکالی؟

سرمو تو بغلش قایم کردم و گریه کردم...

بابا سرمو تو دست گرفت و گفت: تو دیگ خانوم شدی؛

سرمو تکون دادم ک نه!

گفت من وقتی ازدواج کردم اقاجون خدابیامرز ۴۰ سالشون بود من فک میکردم چقدر بزرگن، ولی وقتی خودم ۴۰ سالم شد احساس بزرگی نمیکردم .

اشک لغزیده روی صورت بابا رو پاک کردم و بابا خوندن:

«وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ »

خدا ما رو با ترس،گرسنگی و از دست رفتن مال و جان ها امتحان میکنه 

راضییم به رضای خدا...

« إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»

وقتی مصیبتی می رسه بگید ما از خداییم و به خدا برمی گردیم.

میگم ما خیالمون راحته در اصل برای کسی که می ره برای خودمون گریه می کنیم 

میگن همینه بابا جان‌...

دستشو می بوسم و محکم فشار میدم.

که حسرت نشه...که حسرت نمونه..‌

 

 

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

انگار که...

وااای یه چیز خوشمزه یادم رفت براتون تعریف کنم.

اقا من خداروشکر امسال کتاب های زیادی قسمت شد بخونم براشون،

و کتاب ک میخوندم سعی میکردم تمام قسمت ها رو معرفی کنم 

چون حدسم این بود ک اولین بار ِِمواجه دانش اموزام با کتاب باشه،

از جلد کتاب شروع میکردم و اسم کتاب و اسم نویسنده و تصویر گر و هرچی نوشته بود میخوندم،

حتا اگ کتاب ترجمه بود نویسنده اصلی رو میخوندم.

من جمله این چیزا  شناسنامه ی کتاب بود

که معرفی کرده بودم و خوشم میومد کتابو که ورق میزدم همه باهم میگفتن به نام خدا 

شناسنامه ی کتاب توش نوشته که چی و چی و چی....

اون پسرک ابراز کنم ک قبلا هم ازش گفتم براتون.

اون روز گفت کتاب درست کردم 

و من اینجوری بودم ک خدااا ببینم...

چندتا کاغذو دوخت زده بود، جلدشو نقاشی کشیده بود و بالاش نوشته بود« دوست من »

ورق که زدم 

دیدم یه صفحه گذاشته برای شناسنامه کتاب و کادر کشیده 

و صفحات بعد برای مطالب...

و اینجوری بودم که :

انگار بی ثمر نیست:)

 

 

پ.ن:بعدتر ک کارشو تکمیل کرد روی جلد نویسنده و نقاش رو هم اضافه کرد:))و اسم خودشو نوشته بود کیوتی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

برای تو دلـدار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آبستنِ زندگی

دنبال یه پادکست بودم که کمی گوشم رو تسلی‌ بده 

«ادب جدایی» از «انسانک» رو انتخاب کردم.

یه جایی ضمن صحبت «توشه برداشتن برای جدایی» گفت:

« چرا مادر نُه ماه ابستنه؟ و این دوره تدریجی هست؟

چون لازمه مادر امادگی پیدا کنه برای زمین گذاشتن این بار...

مادر نیاز داره...»

و فکر کردم:

ما یک عمر فرصت داریم برای اماده شدن 

برای زمین گذاشتن این بار زندگی ...

من اما 

دلبسته تر میشم.

وابسته تر میشم.

واقعا رها کردن برام آسون نیست .

و میترسم،

از مبتلا شدن به آزمونی این شکلی، 

نه که گریزی باشه،که نیست،می ترسم مبتلا بشم و دووم نیارم، خم بشم‌...

«خم شدن را عار می دانم، دعا کن بشکنم...»

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

روی ماهت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رد سوختگی

فکر میکنم از دست دادن عزیز مثل رد بریدن شیشه نیست 

که دو روز بسوزه، سه روز بسوزه 

امروز و فردا گریه کنی قد همه عمر و تموم بشه!

گوشت بالا بیاره و خوب بشه.

از دست دادن ادما مثل رد سوختگیه،

اولش که می سوزه گریه میکنی.

بعد می فهمی خوب نمیشه هیچ وقت باز گریه می کنی.

ولی تموم نمیشه که...

داری زندگیتو می کنی ، 

خوشحالی ، 

یهو بوی سیگار میپیچه تو راهرو 

انگار دست کشیدی رو رد زخم ،دوباره همه چی یادت میاد.

داری راه میری یهو شلوار کتون میبینی 

انگار دست کشیدی رو چروکی پوستِ سوختت 

دوباره تازه میشه!

از دست دادن ادمها اینجوریه.

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کاش ها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کسی که امید دیدارشو داشتیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چه کسی گفته که مهر از دل محزون نرود؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ادمها و مهربانی های بی دریغ

+خواب موندم به ساجده گفتم باشگاه خودت برو من طول میکشه اومدنم 

دیگ دوش گرفتن و نماز خوندن و اماده شدنم انقد طول کشید

ک وقت نکردم اب یا شربت بردارم برا خودم 

سریع رفتم 

فرصت داد اب بخوریم قمقمه رو برداشتم برم از شیر اب جا کنم که 

ساجده یه شیشه شربت بهم داد🥺🥺

 

++میبینم سه تا میس انداختن

به مریم زنگ میزنم میگه مغازم با فاطمه میخواستیم آوار شیم سرت 

حالا تو میای؟

میرم میبینم هندونه خوردن میگم منم میخوام 

دو قاچ میاره یکیشو ک میخورم 

خوسین میاد دنبالش 

یه قاچ هندونه میبرم براش  

 

+++زهرا پیام داده با علی میاین پیاده روی؟

بهش اوکی میدم،

کارامو تند تند میکنم دو شیشه شربت برا خودمو علی برمیدارم بریم پیاده روی 

میگن قرار عوض شده بریم اسپیناس 

میگن نوشیدنی یا شام ؟

میگم فرق نمیکنه ، علی میگ شام بخوریم 

داریم درمورد سفارش شام صحبت میکنیم که 

بابا اینا با کیک و باکس گل میان !!

و خب زیادی شگفتانه اس دیگه!

 

 

++++قبلا غافل بودم 

ولی الان خیلی به این موضوع فکر میکنم که 

ادمها بخش مهمی از زندگی ان !

 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان