دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

جوانه ای کوچک

در دلم شوقی کوچک،

اندازه ی یک جوانه ی تازه جان و تازه نفس روییده است.

نگاهش که میکنم

میبینم میل دارد به قد کشیدن

خودم را نمی‌بینم اما حدس میزنم چشمهایم دارد برق میزند

که :«تو می توانی!»

میتوانی پرچمی را بلند کنی.

 

به بچه ها گفتم 

:« من استرسی شدم!

به خودم میگم اگه دوره ثبت نامی نداشته باشه یعنی خوب کار نکردی!»

و گفتند:«تو تلاشت را کردی، کیفیت کار همین دورهمی هاست که مهم است و ...»

 

از خودم میپرسم چطور شد که این کیفیت به ثمر نشست؟

من چه کردم؟

احتمالا مال آن روزیست که با خودم اندیشیدم

برایم مهم است که در این نشست ها چیزی ورای معرفی رقم بخورد.

آدمها با کیفیتی خارج شوند. با دستی پر یا حداقل دریچه ای کوچک که گشوده شده‌‌‌‌...

 

و اکنون دیدم 

من میتوانم کیفیتی را رقم بزنم

و پرچمی را بلند کنم.

و در دلم جوانه ای کوچک شکفته است.

 

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

روایت

امروز ۱۰ دقیقه آخر ساعت ،سر حل تمرین گروهی ریاضی

دخترک جیغ کشید 

بهش گفتم از جات بلند شو.

گفت نه!نمی‌خوام!

دستشو گرفتم و همینطور که بلندش میکردم با تحکم بهش گفتم:

از گروه خارج میشی هروقت احساس کردی ارومتری و میتونی درخواستاتو درست بیان کنی به گروهت میتونی برگردی داخل گروه.

نشوندمش روی صندلی گوشه کلاس.

گریه اش گرفت ، دوباره بهش گفتم

هروقت آرومتر شدی اگه خواستی درموردش حرف میزنی

رفتم و به کار گروه ها سرکشی کردم

دیدم همچنان با کرده نشسته یه گوشه،ولی دیگه گریه نمیکنه.

بهش گفتم نمیخوای بری داخل گروه؟

گفت  من می‌خوام شما نمیذارید

گفتم من که گفتم هروقت آروم شدی میتونی برگردی داخل گروه؟

از نظر من مشکلی نیست هروقت بنظرت آرومتر شدی برگرد.

 

و دوباره رفتم سرکشی گروه ها

و تا آخر ساعت نرفت تو گروهش.

 

اما این جمله «شما نمیذارید برگردم!» خیلی جمله ی عجیبی بود برام.

من به اجبار از گروه خارجش کرده بودم.

اما در ادامه.....

 

 فکر میکنم، روند تربیت چه تاثیری تو غیر مسئول بار آوردن بچه ها درمورد خواسته ها و احساساتشون داره؟

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

و هر دوستت دارم زخمی تازه

حالم مثل شعرهای محمود درویشه.

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بابا ، که دیگه مرد جوون ده سال پیش نیست.

بابا دیشب بیمارستان بود

برای آنژیو قلبش

و خیلی واضح و شفاف احساساتم رو می‌دیدم.

نگرانی از ابهام وجود نداشت.

ترس از عجیب و غریب بودن یا سخت و سنگین بودن عمل وجود نداشت.

ولی

همش سیلی این جمله بود که:

صالحه! بابا دیگه مرد جوون ده سال پیش نیست!

این جمله برام به معنی پیر شدن

به معنی نزدیکتر شدن به از دست دادنه

و غم انگیز و دردناک .

یجورایی ناهماهنگی داره برام این تصویر با تصورم از بابا.

تصویر موهایی که این اخیرا 

بجز سفید توش خاکستری میبینم.

لاغر شدنش...

پلاستیک قرص هاش...

خسته قدم زدنش...

و حالا این اتفاق!

 

راستش درعین اینکه راضی بودم ازین به وضوح دیدن.

در عین اینکه به خودم میگفتم

صالحه این اتفاق می‌تونه تو هر سنی بیوفته...

ولی می‌دیدم که خب بقیه شواهد، گواهی میدن که ،ولی بابا داره پیر میشه...

واضح میبینم و می دیدم

اما راستش نمی‌دونم چه کاری میتونم برای این حجم از اندوه در مواجه با این واقعیت بکنم.

شاید فقط باید بذارم بیان و تجربشون کنم...

و من فقط گریه کردم.

برای دیدن این واقعیت که دیگه بابا مرد جوون ده سال پیش نیست.

برای دیدن این واقعیت که می‌تونه از دست دادن آدمها نزدیک باشه بهم.

 

نگاه که میکنم

انگار هنوز یه دختر کوچولوی ۵۰ -۶۰ سانتی متریم که کف دست های بابا می ایسته

و بابا با دستهای قویش بلندش می‌کنه می‌بره بالا.

بابایی که برای هر مشکلی یه راه کار خلاقانه و خفن داره.

و بابا هنوز همون باباییه که وقتی کنار پاش بشینم مثل یه جوجه بتونم خودمو به پاهاش وصل کنم و امن بشه وجودم.

بابا که لطافت احساس و خود کنترلی و منطق و کمال طلبی و قناعت رو به کمال میبینم باهاش.

 

بابا که تو همون حال دردمند وقتی بهش زنگ میزنم

تو سی ثانیه ی مکالممون هفت ،هشت بار تکرار می‌کنه «نگران نباش» و نگرانه که ما نگران نباشیم.

 

بعد از نوشتن و فکر کردن دیدم

خدا یکبار دیگه بابا رو بهم داده.

قدر تمام کاش های وجودم باید قدرشو بدونم

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

زندگی این روزها

۱.دلم برف میخواد

سکوت شب برفی

قرمزی هوا

و یار

بریم نصفه شب ،فارغ از همه زندگی به صدای برفای زیر پا گوش کنیم.

بلند بلند بخندیم

و روی برف ها دراز بشیم.

 

۲.یاد اون شعرم همش

«فصل عوض میشود

جای الو خرمالو مینشیند

و جای دلتنگی، دلتنگی.»

مطمئن نیستم دقیق خاطرم باشه

اما شبیه احوالت این شبها و روزهامه.

 

 

۳.دوره ای برای معلم ها در موسسه داریم

مدیر پروژه منم

چیزهایی نوشتم

و برنامه هایی ریختم 

باید برم کم کم انجامش بدهم.

برام مهمه که خیلی با کیفیت و تمیز باشه!!

 

 

۴. از مرکز ب فرهنگیان دو هفته قبل خانمی بهم زنگ زد

که فلان دوره ی خفن رو داریم میای؟

گفتم نمی‌رسم و قطع کرد.

دفعه ی پیش خیلی اصرار کرد.فهمیدم دست امید از من کوتاه کرده!

 

 

۵. اینکه مامان و بابا دارن پیر میشن 

غمگینم میکنه.

 

 

۶. و در نهایت به خودم گوشزد میکنم هر از چند گاهی

که یفعل الله مایشا بقدره و یحکم ما برید بعزته💚

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

فردا

و میپرسم:

میخوای چی باشی صالحه؟

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان