دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

مسئولیت

من این روزا برای خودم دل آشوبه های بزرگی دارم،

همیشه بنظرم بزرگترین کاری ک در مقابل رنج های اجتماعی میتونستم انجام بدم 

این بوده که مسئولیتی رو بردارم.

و این روزها دارم تمام تلاشم رو میکنم که خم نشم زیر بار مسئولیت.

بغض میکنم 

گریه میکنم 

نمیتونم ب خونه برسم ،به ادمهایی ک دوستشون دارم اونطور ک باید برسم،ب خودم حتا

 

و تو دلم هزار زن بلوچ با دست به لباس های چرک چنگ میزنن.

وقتی خبر شیرابه های گیلان رو شنیدم اولین زباله هامو خشک کردم،

وقتی مدیر مدرسه م رو دیدم،وقتی اقای با اقای ب صحبت کردم،وقتی با اقای پ بحث کردم قوی تر و مسئولانه تر کار کردم،

وقتی شنیدم دخترک میگه دوست داره شما به ایکس_بند بشه شب و روز وقت گذاشتم تا زنای موفق و بزرگ  رو بهش نشون بدم.

وقتی بیشتر دیدم مردمم نمیدونن با بچه هاشون چه کنن ،کمتر خوابیدم تا بیشتر بخونم و بیشتر بگم.

من الان هیچ شیرابه ای تولید نمیکنم؟

همیشه مسئولیت پذیرم؟

دخترک دیگ نمیخواد ایکس بند باشه؟و همه زنای موفق رو میشناسه؟

مشکلات حل شده؟

نه.

من فقط دارم تلاش میکنم.

میخوام بگم

تنها چیزی ک میدونم اینه که من دارم سعی میکنم سهمم رو بردارم.

برای بهتر کردن اوضاع.

میخوام بگم همه ی ما مسئولیم.

مسئولیم برای برداشتن سهمی.

و این سهم به تناسب جایگاه و فکر ها متفاوته....

ولی شاید هیچ وقت به اندازه ی الان از این حجم مسئولیت ، از لمس این بار، در خود فرورفته و مضطرب و پریشون نبودم.

 

ادامه مطلب ۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بیست و چهارمین روز شهریور

دارم تو مه قدم برمیدارم.

فک میکنم من سالها قدم هام دست خودم نبوده

بزا همینه ک شاید همش میخوام مواظب قدم هام باشم.

برا همینه دائم سعی میکنم حتا اونچه دستم نیست رو کنترل کنم 

و این ازم انرژی زیادی میگیره.

دارم تو مه راه میرم و خیلی میترسم

احساس میکنم بار زیادی از مسئولیت رو دوشمه

و این خیلی سخته....

شاید بیشتر از اونچه فکرشو میکردم نمیتونم.

 

احساس تنهایی ترس نگرانی درک نشدن مسئولیت ناتوانی کم بودن

بار زیاد امید دلهره اضطراب هیجان ، همه رو توام دارم.

 

و همش این فکر که

چرا نمی میریم

رو پس میرونم.

دارم جا میزنم چون از تو مه بودن میترسم.

 

کاش ی دستی ازون طرف بیاد دستمو بگیره...

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کلاس حاشیه ها /تکلیف کلاس

علی پرسید :دوره ات چطوره؟ چیزی یاد گرفتی؟

فکر میکنم که میدانم دوره را دوست داشتم، خوش گذشت ولی هنوز نمیدانم آنچه یاد گرفته ام چه چیز هایی است!

بعد فکر میکنم حالا اینکه خوش گذشته و دوستش داشتم و خیلی همه چیز«عجیب» بوده دوره را دوره ی خوبی میکند؟

فکر میکنم احتمالا منظورش از اینکه چیزی یاد گرفتم این است که مثل اکثر دوره هایی که قبلا رفته بودم با عالمی نوشته در دفترم آمدم.

روشن میکنم که:

میدونی، خیلی متفاوت بود! خیلی هم خوش گذشت ،ولی اینجوری نبود که یه عالمه جزوه نوشته باشم.و بعد ماجرای صحبت اولین جلسه استاد مبنی براینکه شاید چیز های زیادی ننویسیم (یا یک همچین چیزی) را تعریف میکنم.

انگار خیلی چیزها یاد گرفتم ولی نمیدانم هنوز...

الان که می نویسم فکر میکنم شاید ندانستنم به خاطر چاچوب های -شاید خود ساخته، شاید تحمیل شده از آموزش -درباره «یادگرفتن»  باشد.

همش دوست داشتم از کلاسم برای علی تعریف کنم ولی انگار زبانم نمیچرخید،

هنوز نمیدانم میشود اسم آنچه از کلاس باخودم آوردم را «یاد گرفتن » بگذارم یا چه؟

انگار مغزم به یک سری پرونده ارجاع میدهد که میگویند : اندوخته باید جزوه ای داشته باشد،

یا به بعضی حس ها که میگفتند: چقدر دوست داشتی بفهمی ادعا چیست؟ حس یادگرفتن باید آنطوری باشد که در دفترت زیر واژه ی استدلال سه شماره گذاشتی :1-مسئله/ پرسش    2-ادعا    3 -دلیل

باز فکر میکنم :

پس اینها که فکر میکنم یادگرفتم چیست؟اینها که جزوه نشدند اما انگار همان لذت بعد از یادگیری را دارند؟

دوست دارم برای علی بگویم از چیزهایی که این حس را داشته ؛

اما انگار همیشه در بقیه کلاس ها اینها حاشیه بوده اند. حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اصلا شاید برای این تعریف نکردم که فکر نکند خیلی حاشیه داشته ایم!

(باز میپرسم خب فکر کند؟چه میشود؟)

راستش ذوق زده شدم الان، چون فکر میکنم چیزی یافتم...فکر میکنم باید امشب یقه ی علی را بگیرم و برایش از حاشیه های کلاسمان تعریف کنم و بعد درمورد این موضوع گپ بزنیم که شاید «حاشیه ها» از اصل انچه فکر میکنیم قرار است یادبگیریم مهم تر است؟ اصلا اصل کدام است؟

حاشیه هایی مثل سپر نامرئی مواظب هم بودن در کلاس که گاهی مورد اصابت تیری از گوشه ای قرار میگرفت، و که میداند که اگر این سپر نبود آیا این فکر به ذهنم می آمد که این تیر که رها شد به سپر خودمان نشانه رفته بود یا غیر آن؟

حاشیه هایی مثل «باهم» بودن؛ فارغ از سن و جنس و نوع نگاه...

یا حاشیه ی اینکه من هنوز فکر میکنم« به واقع کمال گرا هستم؟»پس چرا از گرمای ته کلاس که روز اول سرم را درد اورد غر نداشتم؟ یا وقتی محل کلاس با تصورم فرق داشت؛ به کمال انچه باید باشد فکر نکردم؟

یا لذت مدام ِ عمیق شدن در شخصیت های منحصر به فرد  افراد کلاس،

یا حاشیه ی صدا زدن به اسم کوچک ، به اثر این کار، به اینکه چه چیزهایی باخودش به کلاس آورد؟

یا حس عجیب و غریب اینکه در گروه ،هنگام بحث ؛انچه درست است را انتخاب نمیکنیم....

حاشیه فکر کردن به سوال ها

و هی سوال

و هی سوال ...

نهایتا باز فکر میکنم چقدر این کلاسِ حاشیه ها را دوست داشتم.

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان