دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

خوب چه کاریست؟

خب چه کاریست
 که هی خسته بیایی بنشینی و هنوز
چاییت را که نخوردی بروی؟!
خب چه کاری؟
بنشین ! 
خستگی ات را در کن !
من به اندازه ی یک عمر که باشی غزل نو دارم
من به اندازه ی صد چای که تو
بشینی و بنوشی و به من گوش کنی
چه سخن ها دارم...





صالحه.ن
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نه تو...

کاش میشد
 مثل "پسته خانوم" که یک شیشه ی کوچولو می اندازد توی گردنش
 و هر وقت دلش گرفت عطر هل بو میکشد؛
من هم یک شیشه بیندازم گردنم!!
و از لحظه هایی که توی شیشه جمعشان کردم بو بکشم!
همین اخر شب که توی ماشین بلند بلند زدی زیر خنده؛
شیشه ام را درآورم و یه عالمه از  بلند خنده ات جمع کنم.
یا وقتی که می گفتی:"خلِ دیوونه" 
زود صدایت را هل میدادم توی شیشه
و نگه دارم برای روز های مبادا 
که دیوانه بازی و گیج بازی درآوردم ، داشته باشم!
اصلا کاش میشد
 وقتی نگاهم میکردی و دستت را روی موهایم میکشیدی و میخندیدی
این تابلوی قشنگ را میزدم زیر بغلم و برای خودم نگه میداشتم!!!
دارم فکر میکنم
به روز های خرابی که نیستی...
به لحظه هایی که دلتنگت خواهم شد
به روز هایی که نه تابلوی نقاشی هست
نه شیشه ی کوچولویی توی گردنم
و نه تو...!






صالحه.ن
پ.ن:دلتنگ نوشت
۱۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بیست و جند سالگی- پیرزن درون

یک روزوقتی که بیست و چند سالم شد
وقتی که دیگر گوش هایم سمعکی شد
سمعکم را خاموش میکنم
می نشینم روی کاناپه ی قهوه ای خانه
به حاشیه لباس تو نگاه میکنم
توی دلم شعر میخوانم و لبخند میزنم
و تو به گمان که چقدر خوشبتم!!
و تو...که از همیشه راضی تری!!
یک روز وقتی که هنوز جوانم
وقتی که هنوز گونه هایم اب نرفته
وقتی که موهایم هنوز ابریشمی ست
بالاخره دعاهایت را مستجاب میکنم!
فریاد که زدی
دست در گردنم که انداختی
ارام لبخند میزنم
و یک پاکت از کتاب خانه ام در می اورم؛ 
جلویت میگذارم به جاده میزنم و گم میشوم
و روی تخته سنگی می نشینم
سمعکم را خاموش میکنم
عینکم را بر میدارم 
قرص های پیرزن خسته ی درونم را میدهنم
بعد چشم هایم را میبندم...
هیچ صدایی را نمی شنوم
هیچ کس را نمی بینم
فقط می خوابم...
می خوابم....
می خوابم...

صالحه.ن
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خودش را خفه کرد!

وقتی که رفت؛
نه باران میزد،
نه برف که رد پایش بماند!
حتی چمدان هم نبرد!
به ایوان رفت...
فندکش را از جیب راستش بیرون آورد..
سیگاری آتش زد
و خودش را در دودش خفه کرد!
به گمانم سال ها میشود که برنگشته!





صالحه.ن
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

همین دو سه خط

همین دو سه خط خاطره بماندکه شبی...
نیمه شبی...
شاید؛
از من خیس باران شوی!




صالحه.ن
۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خطر

سازمان هوا شناسی اعلام کرد:
« بدون شمازمین در خطر یخبندان است!!»





صالحه.ن
۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بی تکیه گاه

هنوز یک دل سیر
سر به شانه ی مادر نذاشتیم
که شانه اش شکست و جهان ؛
سر به سر همه بی تکیه گاه شد




صالحه.ن
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

زمین فدک

مادر از داستان "زمین فدک" فهمید ؛
 آب هم که مهریه اش هست می بندند...






صالحه.ن
پ.ن:تسلیت میگم بهتون:(
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عقل و دل

میگفت:اگه آدم با دلش عاشق بشه می تونه فراموش کنه...
سخته!ولی میشه...
فقط ،تموم احساسش رو باد میبره
دیگه هیچ وقت دلش نمیلرزه...
خاکستری میشه...
تیره...
یه تیکه از شب
اگه آدم با عقلش عاشق بشه 
میتونه فراموش کنه
سخته ها...خیلی هم سخته ولی میشه...
فقط ، دیگه به هیچ کس اعتماد نمیکنه!!
زنده می مونه ولی یه عمر تو گرداب شک!!
ولی امون از وقتی که با هم با عقل عم با دل عاشق بشی
اونوقته که هرگز نمیتونی فراموش کنی...
مگه اینکه مرگ مغزی بشی
قلبت نزنه...
مگه اینکه با دستگاه زنده باشی...
اصلا آدم مگه چند بار تو زندگی با عقل و دل عاشق میشه که بخواد فراموش کنه؟مگه
 چند بار دو تا فرمانده تو یه سپاه باهم کنار میان؟






صالحه.ن

پ.ن:سفر بودم بازگشتم:)
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قصد عزیمت

رنگ و روی دنیا پریده...
همه سر به سر از یتیمی پُریم...
حالِ سه نقطه های بی شما خوب نیست!
حالِ این شهرِ بی شما خوب نیست...
قصد عزیمت ندارید؟
حال هیچکس بی شما خوب نمیشود!



صالحه.ن
پ.ن:مدتی نخواهم  بود
۱۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان