شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
من مطمئنمتو از افسانه های دور می آییحتما تو رامرد صیادی از اقیانوس گرفته استکه اینچنین در چشمانت اقیانوس شناور است...صالحه.ن
شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
درِ خانه اش همیشه باز بودو صبح ها گلدان هایشهوای آب پاشی شده ی حیاط را به ریه ها میکشیدندانگارفقط به شوق گل های گلدان و آب پاشی حیاط بیدار میشدمادر بزرگ از وقتی که آقا بزرگ رفتدرِ خانه اش همیشه باز بودو عصر ها ؛ سماور و قلیانش به راهانگار قرار داشت؛مثل قدیم تر ها.عصر ها و حیاط و گلدان ها و قلیان...این رازی بود بین عطر هوا و درِ بازبه کسی نگویید ولی من آقا بزرگ را دیدم که عصر ها سر قرار می آمدحتی ان شب که مادر بزرگ خوابید و دیگر بیدار نشدآقا بزرگ شب را کنارش مانده بود...درِ باز و قرار عصر؛ اخرش کار دستش داد...صالحه.نپ.ن:همینجوری نوشت
شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
پدرم آدمبه جرم سیب و جنون رانده شد از باغخدا خودش درخت ممنوعه اش را به نام من زدهچند سبد دیوانگی حواله ات کنم؟صالحه.نپ.ن:فقط بی زحمت سبداشو پس بده گرونه
شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
معمار جاندست نگه دار!اقاقی های زیر ایوان را بنفش تر رنگ بزنکمی بزرگ تر...کمی گرم تر...کمی مهربانترنقشه ی این خانه را بکشحوضی بسازتا در اتاق ها هر روز رو به دریا باز شودصالحه.ن
جمعه ۲۹ مرداد ۹۵
تو مغناطیس زمینیکه هوا را معطر کرده ایو قطب نمای مندر جستوجوی تو؛سرگیجه گرفته است...صالحه.ن
جمعه ۲۹ مرداد ۹۵
و تو آیاهمان بلند قامتی نبودی که از کنار من گذشتو خیابان از رد قدم هایش بوی نور گرفتسلام اماممسلام عزیز تر از جانمصبحت به خیر مهربانم:)صالحه.ن
پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵
من چقدر کار های نا تمام را دوست دارم...درست مثل میوه های کال و گوجه سبز هامثلا؛تو بیایی و ادامه این انتظار را ناتمام بگذاری...فکرش را بکن...این انتظار هر چند کال زمین بیفتد!!صالحه.نپ.ن:میدونم خیلی اشکال وارد دیدگاهمه و باید "برسه" زمانش...ولی من جزو اون دسته ادمایی هستم ک گوجه سبز رو بیشتر از الو دوس دارم...عشق کارتو به جنون میکشه :)
پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵
ماه و صورتتانمعجزه و گوشه چشمتان...جمعه ها و آمدنتان...چقدر بهم می آیید آقا...اصلا آمدن چقدر برازنده ی شماست!!چقدر شما خوب به همه چیز می آییدکاش بیایید...کاش...صالحه.ن
پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵
- آرزوم این نیس که یه صبح جمعه خیلی زود از خواب بیدار شم. هنوز دست و
صورتمو نشسته بیاد بغلم بشینه و درحالی که داره چشای پف کرده اش رو
میمالونه با بیحالی بگه "پاشو برو دوتا نون بگیر واسه صبحونه نون نداریم
بخوریم." منم یه نیم نگاهی بهش بندازمُ بلند شم پیشونیشو ببوسم و با شیطنت
خاصی بهش بگم "نمیدونی سرِ صبح وقتی داری میری نونوایی چقد خوشگل تر میشی!"
آرزوم این نیس بعدِ پنج سال از گذشتِ ازدواجمون توو فکر بابا شدن باشم و
شبا به دختری فکر کنم که ۹ ماه دیگه قراره بدنیا بیاد. یا دنبالِ رنگ
سیسمونی توو یه سالگی و دوسالگی و پنج سالگیش باشم.
آرزوم این نیس یه کتاب دویست صفحه ای در مورد کوانتوم بنویسم و توی همه
صفحاتش عکس چشماشو بکشم و زیرش بنویسم "مقدار عدد کوانتومی این تصویر را
بیابید.Open Book!"
آرزوم این نیست که از بانک وام بگیرم و یه پراید نوک مدادیِ بدون اِیربک
بخرم و یه روز سه شنبه بارو بندیل و جمع کنیم بریم شمال شیش لیگ بزنیم.
راستشو بخوای من از وقتی که یادمه آرزویِ خاصی نداشتم. کادو تولد گرفتن
اصلا توو خونه مون رسم نبود و هیچوقت آرزوم این نبوده که شب تولدم جلو بیس
سی نفر شمع فوت کنم. آرزوهام هنری نبودن. حتی فکر به اینکه یه روزی پامو
توو سالن تئاتر بذارم یا یه نمایشِ هنری ببینم واسم خنده دار بوده. فک
نمیکردم اصلن همچین چیزایی هم میتونن آرزو باشن
ولی خب یه رسم قدیمی بود که بزرگترا بهمون یاد داده بودن. گفته بودن
آرزوهاتونو روی یه برگه بنویسینُ اون برگه رو بندازین داخل چیزی که دوسش
دارین. آرزوهامو نوشته بودم و چیده بودم توویِ واگن های قطاری که ننه جون
توی آخرین سفرِ مشهدش برام سوغاتی آورده بود. قرار بر این بود که توی هر
واگنش یه دعا بنویسم. اون قطاره ۱۴ تا واگن داشت. توی آخرین واگنش فقط اینو
نوشته بودم "خدایا! اون دختره که چشاش مشکیه وقتی میخنده خیلی خوشگل میشه.
تو که خدایی بذار همیشه خوشگل بمونه"
- | کامل غلامی |
پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵
تو همین جا باید باشی...لابه لای همین نقش و نگار های اسلیمی این کاشی کاری هامطمئنم! باید همینجا باشی دقیق یادم هستزیر این گل های سرخ و برگ های در هم تنیده مخفیت کردم....شاید دست هایت در این لاجورد ها مانده باشدتو باید همین جا باشیلابه لای همین نقش های کاشی...صالحه.ن