پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵
واااای من رفتم به یاد همتونم اینترنت گیر بیارم اینجام:))
پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵
اعلام میدارم بدین وسیلهکامتای پست های زیرو فاطمه ی بووووقتایید کرد به یادتون هستم ...ان شاالله قسمتتون بشه:)فاطمه نوشت:عاقا راس میگه من تایید کردماین بی تربیت امروز به من هیچی نداد بوخورمممممممممممماین بی ادبه دیگه وبش نیاینصالحه نوشت::میخام به فاطمه رمز بدم جان مادرتون ابرو داری کنید(درباره ی فاطمه نوشتم:/ :/ این دختره ی زشتو بهتر از من میشناسین)
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
کاش اینبار دلم گم بشودپر کشد سمت تو ؛ پیدا نشود...صالحه.نپ.ن:ادامه مطلب...اگه حال دارید بخونید..قراره دستم گرم شه خاطره بگم:دیحالم اگه ندارید اصل مطلب اینه که یهویی جور شد دارم میرم کربلا:)ان شا الله نائب الزیاره همه دوستانقسمت شوما بشه:)پ.ن2:این اهنگ رو حتمن بگوشید
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
خدا دیوانه ها و عاشقان را دوست میداردخودم دیدم که هر شب توی فنجان دلم محلول میریزد!!صالحه.ن
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
دل شیدای من ارام تر خو کن به این آشوبکه از غوغای توشهری؛ همه درگیر تشویش اندنکن مستی دل مجنونمزن قلبم چنین بی تاب...صبوری کن...که این پاییز خوش یمن است...صبوری کن دل دیوانه اممعشوق نزدیک است...سرت خوش باد ای دیوانه جانوصل نگارت وه چه نزدیک است...صبوری کن...صالحه.ن
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
ریحانه کوچولو...چقدر شیرین شده بود با اون موهایی که از پشت بسه بودبغلش کردم و اونمانگشتای کوچولوی تپلشو کشید روی نقاشیتک چشم گریونی که روی در کمدم وصلش کرده بودو دختری که سرشو گذاشته بود روی پاش و موهاش دورش ریخته بود- نی نیای جانمفدای اون نی نی نی نی گفتناتیه روزی که بزرگ بشه من یادم میاد تویه بغض نوشتم ازش نوشتمو بهش نشون میدمبعدشم که حوصلش سر رفت و داشت میرفت بیرون از اتاقملحافمو بردارم و بهش پتوی سبزمو نشون بدمتا چشاش برق بزنه و بیاد "بَدو" "بدو" کنه:))دست بکشه رو نرمیشو لبخندش باز شهادمک های روشو نشون بده بگه نی نیماشاالله شیرین کوچولوی من
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
و اقای عمودستشو فشار دادمچشامو بستملبامو گذاشتم رو صورت شیش تیغشبدم نمیومد دستمو فرو کنم تو موهای تازه رنگ کردشکه جو گندمی و قهوه ای شده بودو کنار موهای بافته ی من هارومونی قشنگی داشتخدانگه دارت باشه جانا
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
من چقدر برای اقای "الف" احترام قاعلمامروز که اومد برای خدا حافظی و تو نیومده رفتدوباره همون احترام ویژه رو در من زنده کرد این مرد!!خدا بهش برکت بدهخدا حفظش کنه...
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
فک میکنم من از بسدوستام از لحاظ عقلی ازم بزرگتر بودنخودم سن عقلیم بیشتر بودهحس میکنم همه ی دخترای16-17 ساله باید همچین برخوردهایی داشته باشنولی خب بنظرم زشته دیگه یکم خانوم باشین
چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
از کجاش بگم....؟؟؟لباشو چسبوند به گوشمصدای حرکت اکسیژن تو اون لوله ی سبز که به دماغش وصل بود چقدر ازارم میداد....صدای خودشو باید میشنیدم یا صدای اکسیژن که خودشو به در و دیوار لوله میکوبوند!!!؟؟چرا انقدر قانعه؟!؟!مگه نه اینکه از کریم کم خاستن خطاست؟!نمیدونم چطوری رو پا موندم؟نمیدونم چطوری گوش دادم به گردش اکسیژن تو اون لوله ی لعنتی....نمیدونم من بودم که شونشو بوسیدم یا روحممن بودم که دستم گذاشتم رو دستش که اونیکی دستمو بغل کرده بود یا کس دیگه؟؟چقدر یواشکی گفتنشچقدر خواستش...چقدر دلم میخاست همین الان خدا بیاد درست کنه خودش...خدایا میدونم حواست هست:))درست کن خودت همه چی رو..