شنبه ۱۳ آذر ۹۵
ینفر چقدر پتانسیل بی مسئولیت بودن داره؟؟چرا انقدر از این ینفرا اطراف منه؟؟
شنبه ۱۳ آذر ۹۵
باید برم توی شعرام و در نیام میدونی؟دیگه هیچ جا آروم نیستلبامو کش میدم اما لبخند روی لبم نیست!!+چقدر بده که از چشام میفهمی تو چقدر بدمخدا کنه تموم بشه تموم اینهمه بدی...دلم میخاد بغلش کنم...یه عالمه هم بغض دارمولی میدونی؟هیچ دلیلی برای بغل کردنش ندارمدارم فکر میکنم اصن من هیچوقت اونطور که دلم میخاسته بغلش کردم؟اینطوری که"سرمو فرو کنم تو سینش دست راستمو حلقه کنم دور کمرش و دست چپمو بذارم روی شونش"اونطور که تو وبم نوشتم...اصن تا حالا "جامو خالی گذاشته؟؟"که برم و نیمی از خودمو حل کنم تو آغوشش؟؟اونروز روز قشنگی بود که چونمو گرفت و پیشونیمو بوسید....مثل رمانا نبود که مور مورم بشه و یدفعه اروم شمولی اونقدر خوب بود که الان که فکر میکنم بغضم میگیره!!میگم...چند وقته دل نازک شدم...کاشکی بیشتر مواظبم باشهشاید همه چی از اون عصر آبان لعنتی شروع شد؟؟اون زلزله ی 12لیشتری که اومد و تموم منو لرزوند و رفت...و من...خیرم به جسد کسایی که روزی عزیز بودن!!خیرم به مرگ اینهمه خوشبخی زیر آوار این زلزله...هنوزم دارم تقاص میدم...تقاص اون عصر پاییزی 95 لعنتی رو...پست رمز دار رو...فکر میکنم من تو زندگیم دو تا کار اشتباه کردمنه سه تا...نه اشتباه معمولی اشتباه بزرگ...اونقدر بزرگ که بنظرم لزومی نداره یکی مثل من تا نهایتا2 سال دیگه به زنده بودم ادامه بده!!اولی که سخت تر بود از همهمطمئنم که بخشیده شده!!شاید تنها توبم بود که واقعی بود..از اونا که هق زدم و خودمو خفه کردم...از اونا که هنوزم با کوچکترین نشونه ای ازش میخام بمیرمهمه چی نشون دهنده ی شدت عذابی که هنوزم میکشم هست...و همه فکر میکنم ترک کردم اون گناهو!!همون روز لعنتی....همون غروب نفرین شده...یه روز اونو با تموم خاطره های بچگیم ریختم دور!!دومیش؟چند سال درگیرش بودم؟؟چند ساله که درگیرشم؟؟چه درد بزرگیه...خدا؟؟؟کمکم میکنی دیگه؟؟؟باید اینم ترک بشه...باید اینم پاک بشه!!!باید با خاطره های جونیم بره ته مغزم...چه دخترک طفلکی..!!!به خاطر این سه اشتباه چقدر زود قراره الزایمر بگیرم؟؟(اشکام ریخت!!-متاسفم برای اینهمه ضعیف بودنم-)اشتباه سوم اون فریاد لعنتی بود!بعد از اونهمه سکوت مثل انبار باروتی بودم که رفت روی هواو حالا...هیچی ازم نمونده!!و دارم سعی میکنم رو خرابه های این زلزله خونه بسازمچه کار عبثی!!+چقدر بده که اینهمه حرف دارم منچقدر بده که اینهمه پر بغضمچقدر بده که تو میفهمی...تموم اینهمه بدیا رو تو وجود من!!راستش...خیلی وقته دارم فکر میکنمقبلا خوب بود...خوش میگذشت...گاهی هم اتفاقای بدی میوفتاداما حالا بده...بد میگذره...گاهی یه اتفاقایی میوفته که خوبه!!شعرامو دوس ندارمشاعرانه هام دیگه ارومم نمیکنهبده نه؟؟+چقدر بده شعرام امونمو بردهچقدر بده که اینقدر تنهام منچقدر بده که تو میفهمیولی نمیکنی کاری برای درد من!!درد ها یکی دوتا نیستنبه یه نقطم نمیرسنهمیشه اخرشون سه نقطه میگرن....
شنبه ۱۳ آذر ۹۵
بیتاب ترین دختر شهر است...این شاعره که شعر دگر مامن و آرامش او نیست...صالحه.نپ.ن:«من از جمعه لبریزم اینجا...مرا شنبه کن از حضورت»
جمعه ۱۲ آذر ۹۵
جای من را خالی کن...بگذار بیایم کنارت بنشینم...مثل قدیم ها توی آغوشت بخزم بگذار گم شود نیمی از بدنم در آغوشتدست راستم را حلقه کنم دور کمرت و دست چپم را بگذارم روی شانه اتو محکم سرم را فرو کنم توی سینه ات...جایم را خالی بگذار تا کنارت بمانم...تا درِ گوشت زمزمه کنم:«من که میفهمم ات...لطفا ناراحت نباش...جانای من...خدا که هست...من که هستم...آرام شو دیگر...باشد؟!»صالحه.نپ.ن:آرام شو دیگر...دلم میگیرد غمگینی...باشد؟
پ.ن۲:آشوب آشوبم از این پاییز.."علیرضا اذر"
جمعه ۱۲ آذر ۹۵
یه ادمایی هستن که به تعجب میندازند از حجم وسیع نادونیشونحالا یه عده هستن واقعا عقلشون نمیکشهاما این دسته نمیخان ک عقلشون بکشه انگار!!اونروز نشسته بویدم برگشته میگهمملکت بدرد نمیخورهحالا بشین اینهمه درس بخون اخرش که چی؟بعد به مقنعش اشاره کرد و گفتبیشترین مشکلمم با اینه میرم ک اینو بکنم!!این مملکت....منم فقط میتونستم لبخند بزنم دیگه....خوب گل من تو حجابو برا قانون کشور میگیری؟؟یا امیرعلی از مدرسه میاد ده صفحه مشق دارهبرای چی تعطیل کردن این روزا رو؟؟بشینه مشق بنویسه؟؟تعطیل کردن ک راحت بری عزا داری؟؟اصلا حواستون هست؟میشه لدفا یکم به بطن موضوع هم توجه کنید؟؟میشه؟؟؟
پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵
از دخترکی یتیم به حضرت یار:آقای من؟!حواستان هست بی شما...چقدر لبریز غروبیم؟صالحه.نپ.ن:غروب از چشمم سر میرود هر ندبه...هنوز نمیشود بیایی؟ شنیده ام حساسی به دخترک های یتیمپ.ن2:اللهم عجل لولیک الفرج
پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵
قَـلم عفو بکش بر گُـنـهم یا شـافی...که دوای دل من بی نظرت ممکن نیست!صالحه.نپ.ن:«شندیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان...تبم گرفته و دل خوش به انتظار عیادت»
پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵
قسم به اون بدنکه چیدنش روی حصیرمنم شبیه اون عقیله ای که شد اسیربه غیر زیبایینمیبینم تو این مسیر!حسین آقام آقام ...حسین آقام آقام آقام...+د.ن:حالم بده آقا..."منم باید برم..."یه کاری کن خودت نذار تموم بشم..."حسین آقام آقام...حسین آقام آقام...."پ.ن:این حال به برکت اسم خودته ارباب...نذار تموم بشه...نذار تموم بشم....اگه بگذره این حال...کجا پیدا کنم این منبعو؟بسم رب الکلمات...قربت الی الله ام یادته؟؟یتیمیو میبینی؟؟حالم بده آقا...ارباب...حالم خیلی خرابهخودت یه فکری کن به حالمونیادته ضریحتو ک بغل کردم چی گفتم؟؟یادته دم آخر چی گفتم؟؟"گفتم تا وقتی که دعاهامو براورده نکنی نمیام"ارباب...من کربلا مبخام...پ.ن2:عقیله شدنم یادته؟؟رو به خدا گردم گفتم اگه میتونم..."حسین آقام آقام...حسین آقام آقام آقام..."پ.ن3:تموم این بغض نوشتا رو خودت باید درست کنی خدا...یا انیس من لا انیس له....
چهارشنبه ۱۰ آذر ۹۵
دست روی گردنم میگذارمدنیا پرشده از آشوب...برکت رفته...دست روی قلبم میگذارمدنبال خدا میگردم...نبض گردنم کجاست؟حبل الورید کجاست؟صالحه.نپ.ن:«إنَّ معَ العسرِ یُسرا و إنَّ معَ العسرِ یُسرا» تکرار این آیه رو دوست دارم چه خوب که دوبار گفتی...چه خوب که دلمو قرص کردی...چه خوب که هستی...
سه شنبه ۹ آذر ۹۵
سلام حضرت عاشقی! چقدر تنهاییم؛بیا و از خودمان رهایمان کن باز...صالحه.نپ.ن:«حال همه خوب است من اما نگرانم...»