من این روزا برای خودم دل آشوبه های بزرگی دارم،
همیشه بنظرم بزرگترین کاری ک در مقابل رنج های اجتماعی میتونستم انجام بدم
این بوده که مسئولیتی رو بردارم.
و این روزها دارم تمام تلاشم رو میکنم که خم نشم زیر بار مسئولیت.
بغض میکنم
گریه میکنم
نمیتونم ب خونه برسم ،به ادمهایی ک دوستشون دارم اونطور ک باید برسم،ب خودم حتا
و تو دلم هزار زن بلوچ با دست به لباس های چرک چنگ میزنن.
وقتی خبر شیرابه های گیلان رو شنیدم اولین زباله هامو خشک کردم،
وقتی مدیر مدرسه م رو دیدم،وقتی اقای با اقای ب صحبت کردم،وقتی با اقای پ بحث کردم قوی تر و مسئولانه تر کار کردم،
وقتی شنیدم دخترک میگه دوست داره شما به ایکس_بند بشه شب و روز وقت گذاشتم تا زنای موفق و بزرگ رو بهش نشون بدم.
وقتی بیشتر دیدم مردمم نمیدونن با بچه هاشون چه کنن ،کمتر خوابیدم تا بیشتر بخونم و بیشتر بگم.
من الان هیچ شیرابه ای تولید نمیکنم؟
همیشه مسئولیت پذیرم؟
دخترک دیگ نمیخواد ایکس بند باشه؟و همه زنای موفق رو میشناسه؟
مشکلات حل شده؟
نه.
من فقط دارم تلاش میکنم.
میخوام بگم
تنها چیزی ک میدونم اینه که من دارم سعی میکنم سهمم رو بردارم.
برای بهتر کردن اوضاع.
میخوام بگم همه ی ما مسئولیم.
مسئولیم برای برداشتن سهمی.
و این سهم به تناسب جایگاه و فکر ها متفاوته....
ولی شاید هیچ وقت به اندازه ی الان از این حجم مسئولیت ، از لمس این بار، در خود فرورفته و مضطرب و پریشون نبودم.
دارم تو مه قدم برمیدارم.
فک میکنم من سالها قدم هام دست خودم نبوده
بزا همینه ک شاید همش میخوام مواظب قدم هام باشم.
برا همینه دائم سعی میکنم حتا اونچه دستم نیست رو کنترل کنم
و این ازم انرژی زیادی میگیره.
دارم تو مه راه میرم و خیلی میترسم
احساس میکنم بار زیادی از مسئولیت رو دوشمه
و این خیلی سخته....
شاید بیشتر از اونچه فکرشو میکردم نمیتونم.
احساس تنهایی ترس نگرانی درک نشدن مسئولیت ناتوانی کم بودن
بار زیاد امید دلهره اضطراب هیجان ، همه رو توام دارم.
و همش این فکر که
چرا نمی میریم
رو پس میرونم.
دارم جا میزنم چون از تو مه بودن میترسم.
کاش ی دستی ازون طرف بیاد دستمو بگیره...
علی پرسید :دوره ات چطوره؟ چیزی یاد گرفتی؟
فکر میکنم که میدانم دوره را دوست داشتم، خوش گذشت ولی هنوز نمیدانم آنچه یاد گرفته ام چه چیز هایی است!
بعد فکر میکنم حالا اینکه خوش گذشته و دوستش داشتم و خیلی همه چیز«عجیب» بوده دوره را دوره ی خوبی میکند؟
فکر میکنم احتمالا منظورش از اینکه چیزی یاد گرفتم این است که مثل اکثر دوره هایی که قبلا رفته بودم با عالمی نوشته در دفترم آمدم.
روشن میکنم که:
میدونی، خیلی متفاوت بود! خیلی هم خوش گذشت ،ولی اینجوری نبود که یه عالمه جزوه نوشته باشم.و بعد ماجرای صحبت اولین جلسه استاد مبنی براینکه شاید چیز های زیادی ننویسیم (یا یک همچین چیزی) را تعریف میکنم.
انگار خیلی چیزها یاد گرفتم ولی نمیدانم هنوز...
الان که می نویسم فکر میکنم شاید ندانستنم به خاطر چاچوب های -شاید خود ساخته، شاید تحمیل شده از آموزش -درباره «یادگرفتن» باشد.
همش دوست داشتم از کلاسم برای علی تعریف کنم ولی انگار زبانم نمیچرخید،
هنوز نمیدانم میشود اسم آنچه از کلاس باخودم آوردم را «یاد گرفتن » بگذارم یا چه؟
انگار مغزم به یک سری پرونده ارجاع میدهد که میگویند : اندوخته باید جزوه ای داشته باشد،
یا به بعضی حس ها که میگفتند: چقدر دوست داشتی بفهمی ادعا چیست؟ حس یادگرفتن باید آنطوری باشد که در دفترت زیر واژه ی استدلال سه شماره گذاشتی :1-مسئله/ پرسش 2-ادعا 3 -دلیل
باز فکر میکنم :
پس اینها که فکر میکنم یادگرفتم چیست؟اینها که جزوه نشدند اما انگار همان لذت بعد از یادگیری را دارند؟
دوست دارم برای علی بگویم از چیزهایی که این حس را داشته ؛
اما انگار همیشه در بقیه کلاس ها اینها حاشیه بوده اند. حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اصلا شاید برای این تعریف نکردم که فکر نکند خیلی حاشیه داشته ایم!
(باز میپرسم خب فکر کند؟چه میشود؟)
راستش ذوق زده شدم الان، چون فکر میکنم چیزی یافتم...فکر میکنم باید امشب یقه ی علی را بگیرم و برایش از حاشیه های کلاسمان تعریف کنم و بعد درمورد این موضوع گپ بزنیم که شاید «حاشیه ها» از اصل انچه فکر میکنیم قرار است یادبگیریم مهم تر است؟ اصلا اصل کدام است؟
حاشیه هایی مثل سپر نامرئی مواظب هم بودن در کلاس که گاهی مورد اصابت تیری از گوشه ای قرار میگرفت، و که میداند که اگر این سپر نبود آیا این فکر به ذهنم می آمد که این تیر که رها شد به سپر خودمان نشانه رفته بود یا غیر آن؟
حاشیه هایی مثل «باهم» بودن؛ فارغ از سن و جنس و نوع نگاه...
یا حاشیه ی اینکه من هنوز فکر میکنم« به واقع کمال گرا هستم؟»پس چرا از گرمای ته کلاس که روز اول سرم را درد اورد غر نداشتم؟ یا وقتی محل کلاس با تصورم فرق داشت؛ به کمال انچه باید باشد فکر نکردم؟
یا لذت مدام ِ عمیق شدن در شخصیت های منحصر به فرد افراد کلاس،
یا حاشیه ی صدا زدن به اسم کوچک ، به اثر این کار، به اینکه چه چیزهایی باخودش به کلاس آورد؟
یا حس عجیب و غریب اینکه در گروه ،هنگام بحث ؛انچه درست است را انتخاب نمیکنیم....
حاشیه فکر کردن به سوال ها
و هی سوال
و هی سوال ...
نهایتا باز فکر میکنم چقدر این کلاسِ حاشیه ها را دوست داشتم.
امشب برای مجموعه ای ک رو به زوال میبینمش
اینطور روضه میخونم ک:
چیشد ک توفیق عرق ریختن براتو ازمون داری میگیری؟
چی کار کردیم ک لایقش نیستیم...
سوار تاکسی شدم
فقط اندازه کرایه تاکسی پول برداشته بودم و گوشیم و کلید.
مرد گفت
خرد ندارم ک بهتون بدم.
گفتم
موردی نیست صدقه بذارید
گفت
اخه ممکنه یادم بره....
راضی باشید مدیونتون نشم.
و فکر کردم چقدر خوب ک ادمهایی هستن ک هنوز درگیر این مسائل باشن.
نمیدونم من خودم چقدر حساسم،
هرچند سعیم رو دارم.
ولی وقتی پشت چراغ قرمز ماشین ها لاینی ک خروجی داره رو بند میکنن
به حق الناس فکر میکنم.
وقتی دو روز تمام برای یک جلسه میدوم و فقط دو نفر میان
فکر میکنم چطور ممکنه انقدر راحت رد شد؟؟
وقتی میخواستیم بیایم خونمون
گفتم میگن یکسال اولش پر چالش ترین ساله.
شاید واسه اینکه یچیزایی رو میبینی از پارتنرت که فکرشو نمیکردی.
وقتی میخواستیم ازدواج کنیم، مشاور ازم پرسید:
چقدر میشناسیش؟
گفتم مثلا ۷ از ده.
بهم خندید! گفتم دیگه از ۵ ک پایین نمیام.
الان میفهمم خب اون موقع واقعا ۷ تا نمیشناختمش...
الانم شاید نشناسمش....
تو این یه سال ، انقدر زاویه های مخفی همو دیدیم و شناختیم
که مطمئن میگم
هفتا نمیشناسمش.
شایدم پنج تا نشناسمش.
ولی یچیزایی ازش میدونم، یه چیزایی دیدم، یه چیزایی شناختم...
که از ته قلبم مطمئنم به خواستنش:)
این سالی که گذشت، من ازش خیلی چیزا رو یاد گرفتم
خیلی چیزا رو هم دیدم، حسرت خوردم من اونجوری نیستم، اما یاد نگرفتم.
مثلا،
اینکه چقدر بلده حرف بزنه. از دلخوری،از عشق ، از خوشی،از نا خوشی...
اینکه چقدر همراهه....همدله... پشتوانه اس
اینکه چقدر فارغ از کلیشه ها در موقعیت ها بهترین راه رو میره .
اینکه چقدر راحت مثل جوونه ای ک تو آب باشه ریشه میزنه و رشد میکنه.
راستش
قبلا اگ میخواستم ب کسی بگم مهمترین ویژگی از نظرم برای یک پارنتر چیه
خیلی گنگ بود
اما الان میگم: «حریت»
و علی یک «حر» واقعی هست.
دقیقا چیزی ک من نیستم!😅🤦 (بله ،بله، میدونم ک نیستم. و نمیدونید چقدر سخته حر بودن)
و من وقدر خوشبختم ک گمشدم رو پیدا کردم؛)
حدود سه سال پیش همین موقع عا
تو همین لباس
دویصد سیصد کیلومتر دور تر از اینجا ک نشستم
حس کردم چیزی ک منو زنده میکنه
فلسفه اس.
فکر کردنه.
یادگرفتن های فلسفیه.
و الان ک باز قلبم داره میریزه
دلم قنج میره
و شعف زیادی رو
حس میکنم.
باید اعتراف کنم:
من قلب تپنده ای دارم برای فکر کردن.
برای گفتگو درباره فکر کردن😊
گاهی لازمه
روش بقیه رو برای پیش بردن کارها
انتخاب کرد.
هجران اینطوریه که
وقتی داری درمورد موضوع پیش پا افتاده ای صحبت میکنی
یاد کسی میوفتی،
و ناگهان موج سهمگینی از دلتنگی به دلت میکوبه و تورو میشکنه.
من خیلی وقت ها ادم احساساتی هستم اما
وابسته نه راستش .
و اینکه آدمی در من اینطور اثرگذار بوده باشه که با به یاد اوردن نبودنش
اشک تو چشمام حلقه بزنه
منو میبره به یک لایه عمیق درونم.
لایه ای که وابسته اس.
لایه ای که قاب هایی مهربون از خاطرات رو به دیوار زده.
بیشتر که فکر میکنم ، اینجا زیاد از اقاجون نوشتم.
اما این حس تازه ایه ک تجربه نکرده بودم، یا نمیدونستم تو وجودم این حسو دارم.
حس ِدلتننگی ِناشی از هجران.
که با دیدن یک پیرمرد بلند قامت توی پمپ بنزین،
با گذر از خیابونی ک مغازه داشت اونجا،
با فکر کردن به نون جو و ماست،
با «الحمدلله رب العالمین» رکعت دوم نماز مغرب،
با پیرهن سفید،
پول نو عید،
این حس جون میگیره.
یا بیان خاطره هایی ک خودمم دقیق یادم نیست اما دلچسبه،
مثل ترغیب منِ کوچولو ب گفتن کلمه«استنشاق»
یا صدا زدن مادر[بزرگ]م به«محترم خانوم،محترم خانوم»
یا نشوندنم سر رختکن حموم و کوتاه کردن چتریام
میدونی،
با اینک اصلا رابطه ی صمیمی و نزدیک نداشتیم اما
من بخشی از خودمو از دست دادم انگار.
بخشی از تارو پود متن زندگیمو.
و این هجران
یک گودال عظیم تو دلم ایجاد کرده که با کوچکترین نشانه ها
سقوط میکنم به عمق نبودنش.
خدایا،
با رحمتت ب آنها ک دوستشون داشتیم و نیستن نگاه کن لطفا.
مواظب اونها که بخشی از ما هستن باش.
مارو با گودال های خالی وجودمون تنها نذار،تو تنها پر کننده حقیقی این گودال هایی❤️