دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

برای دوست داشتن

میپرسه: به صالحه چه حسی داری؟

میگم دلم براش میسوزه.

+و دیگه؟

-ترحم 

+دوسشم داری ؟

- آره!

+باید جوری باشه که دوسش داشته باشی ؟

-همین که هست....

 

 

پ.ن: و فکر میکنم جایی در وجودم درحال التیام هست...

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

روزمرگی روزها

امروز فکر میکردم «خانه دار بودن» چطوری است.

یک هفته می‌شود که تعطیلات شروع شده ،کلاس های موسسه هم تمام شده،شانه هایم سبک است.

صبح ها زیاد می‌خوابم ، لَخت و شُلم، به زور به خورد خودم صبحانه میدهم، از هر چیز که در یخچال باشد.

و اگر حوصله ام بکشد کمی یوگا میکنم.

به زور شاید خودم را هل بدهم توی آشپزخانه  تا ظرفهای کثیف که یک کوه بزرگ است را بشویم

با این پرسش که «چرا وقتی اون همه خونه نبودم و کار داشتم ،خونه تمیز تر بود؟»

و غر اینکه«چرا هیچوقت آشپزخانه تمیز نمی ماند؟»

و «باید برم ,ارگ, قرض ماشین بگیرم راحت کنم خودمو از این شستن مدام و مدام...»

و نشخوار های فکری زیاد و غر های زیاد و فکر روزهای نیامده

 و غصه ی غم های نیامده و شوق اتفاق های نیفتاده...

این روزها بیشتر دوستانم را دیده ام.

و هربار که از اتاق خواب رد میشوم اعصابم ازینکه روتختی هنوز تکلیفش روشن نشده بهم میریزد

گل های تشنه را ندیده میگیرم،

درمورد کارهای موسسه و معارفه ها و برنامه ها هم خودم را سرزنش میکنم.

هزار بار به خودم یادآوری میکنم به فلانی و فلانی باید پیام بدهم!

درخواست اکو را ثبت کنم ،

و دوست دارم گوشه های خانه را بسازم حسابی ، غبار ها را بتکانم...

کتاب های روی میز را تمام کنم تا کتاب جدید سفارش بدهم.

اما بجایش دفترم را باز میکنم  و می‌نویسم:« اینهمه بیکاری اذیتم میکند.»

و فکر میکنم :

من «خانه دار » خوبی نیستم.

 

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

مکالمات

از دکتر میپرسم واقعا درست و غلطی هست؟

میگه فقط خودت باش!

میگم مشکل اینجاست که من به خودم اعتماد ندارم!!

 

 

*

بعدترتر ازم می پرسه بنظرت اینایی که نوشتی [باید،نبایدها]

از صالحه چی ساخته؟

از بیرون چطوری بنظر میاد بنظرت؟

میگم بیرون رو نمیدونم، ولی از درون تو تقلام انگاری!

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

درباره ی «شدن ها»

ساعت تقریبا هفت و نیمه و پشت میز صبحونه نشستیم 

یهو  میگه بچه ها! فکر می کردید یه روزی چهار تایی باهم صبحونه بخوریم؟

 

یهو همه چی اسلوموشن میشه برام

یه لایه محو از اونکه ۵-۶ سال پیش بودیم در مقایسه با الان برام حاضر میشه.

م که انقدر نسبت به درسای روانشناسی گارد داشت و دائما می‌گفت بدم میاد! داره ارائه شو درمورد تکنیک های گروه درمانی گشتالت مرور میکنه،

ف که همش بهش می‌گفتیم تو مادر اتاقی الان با شکم برآمدش داره آروم لقمه میگیره 

م.س که عاشق لوازم تحریری بود خوابش میاد و غر داره اما باید بره عکاسی برا محصولش 

من ؟

همونم که هیچوقت برای صبحونه بیدار نمیشد ولی الان مهمون منن...

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خیال و بهار

دلدار!

امروز بهار بود و باران می بارید.

من به درخت های سبزِ تازه-جانِ بهار نگاه میکردم و آسمانِ گرفته.

به شر شر باران گوش می دادم و خیال می بافتم.

روزی می رسد که ما

خانه ای داشته باشیم با آجر های سفالی؛

آجر هایی که شاید کاشیِ آبیِ «یا لطیف»ی را در آغوش گرفته باشند.

خانه ای با حیاطی رو به آفتاب و پنجره های بزرگ.

حیاطمان اندازه ای است که در دلش

درخت های جوانِ سبز برای صبح های بهار،

فرشی لاکی برای عصر های تابستان،

آدم برفی کوچکی برای زمستان

و کوهه برگی در پاییز

جا بگیرد.

حیاطمان باید میدانی برای دویدن کودکانمان داشته باشد؛

دروازه ای برای فوتبال،

حوضی برای آب بازی

و کنجی برای خانه سازی.

ما در این خانه زندگی خواهیم کرد

و عشق خواهیم ساخت.

من ظرف ها را می شویم ؛ تو خرید ها را جا به جا میکنی.

ساعتی را میخندیم، گریه میکنیم ...

از رنج هایمان و زخم هایمان و التیام هایمان میگویم

اما پنجره ها...

پنجره ها برای پیری ماست.

برای لحظه هایی که رو به نور خاطره هابمان را مرور کنیم و چای بنوشیم.

دیوار های خانه بلند نباشد تا آفتاب داخل بیاید و خنده هایمان بیرون برود.

و پنجره ها محکم باشد تا گریه هایمان در آغوش هم محفوظ بماند.

دلدار!

روزی می رسد که پیرخواهیم شد.

دست های من چروک می شود و خط خنده ام، عمیق، چین می افتد.

تو اما همچنان ، صورتت جوان می ماند.و چشم های سبزت براق...

روزی می رسد ؛ که کنار پنجره می نشینیم

به هم تکیه میزنیم

و به آنچه ساخته ایم نگاه میکنیم.

به راهی که آمدیم

به خانه ای که از امنیت،صلح و آرامش بنا کردیم

و رابطه ای که چونان نهالی نوپا آب و نورش دادیم و میوه هایش را مزه میکنیم.

بیا خیال کنیم دلدار!

خیال روزی بارانی را که می گویی:«برویم صبحانه بخوریم؟»

و مثل امروز زندگی میکنیم...

 

 

 

نقول قول نوشت

:« هوا تر،می به ساغر،من ملول از فکر تنهایی

اگر اندیشه ی دیگر نمی کردم چه میکردم؟»

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

«چه آسون دل به تو بستم منی که سخت میگیرم»

دکتر ازم پرسید چند سال پیش موقع ازدواجت اومدی پیشم نه؟

گفتم اره:)

گفت : اون موقع هم خیلی سختگیر بودی!

گفتم: یک وقتهایی فکر میکنم شاید اگر عاشق نمیشدم هیچوقت[جرئت نمیکردم] ازدواج کنم.

 

 

 

 

پ.ن: و عشق اتفاق قشنگی بود.

پ.ن2: دچار باید بود...دُچار یعنی عاشق:)

 

پ.ن3: ولی از دنیا یه کنسرت شادمهر سهممون نشه؟

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مزه ی مامان

یک قاشق از خورشت کرفس گرمی که تو قابلمه ی روحی بسته شده  برمیدارم

ومزه میکنم.

مثل همیشه همه ی مزه ها خوب و بجاست 

جا افتاده و عطرِ خوش داره 

اما شوری اشک میپیچه تو دهنم.

از شُکر این قاشق خورشت کرفسی که هست.

از تلخی این واقعیت که ممکنه یه روزی_دور ایشالله _ممکنه نباشه.

مزش، مزه ی بودنه.

و خداروشکر که دارمش.

 

 

 

پ.ن: فکر میکنم کاش اون روزا که خونه خودم نبودم میفهمیدم این مزه رو .تا فرصتا بیشتر باشه برا مزه مزه کردنش.

بعد فکر میکنم شاید اینک الان بیشتر قدر داره برام بودن مامان بابا، بخاطر اینه که همیشه کنارم نیستن...

 

پ.ن۲: به علی میگم فکر کنم ترس وجودی من مرگه.

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

با خیال روزهای بهتر:)

یادم باشه:

اینکه یسری چیزا برام طبیعیه

رو شونه ی زنایی ایستادم ک زمانی جنگیدن.

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

دعایی برای هفتمین روز رمضان

خدایا 

غم دنیا رو از دوش ما بردار 

ما لایق غم های بزرگ تری هستیم🌱

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تعلق

ادم 

جایی را /کسی را 

میخواهد برای تعلق داشتن.

۱ نظر ۷ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان