دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

سه برش از زنده بودن

۱.هفته ی پیش رفتم تراس را جارو زدم و رخت آویز را بردم گذاشتم توی تراس.

و حالا زنی را میبینم که هر چند روز یک روسری رنگی سرش میگذارد

 لباس ها را روی رخت آویز پهن میکند، با حوصله گیره میزند تا مبادا توی حیاط همسایه بیوفتد،

و باز جمع میکند.

و باز پهن میکند...

و راستش وقتی پهن میکند ، همانجاست، در همان لحظه، در همان موقعی که گیره را فشار میدهد با دو انگشتش تا باز شود.

 

۲.تصمیم را یکسره میکنم،میروم باشگاه جدید ثبت نام میکنم،

مربی جدید را دوست دارم

خودم بودن را کنارش.

باشگاه را نمیدانم.

از قبل میدانم شاگرد خوبی هستم، وسط های کار تایید میکند.

و به حرفهای دکتر فکر میکنم

به اتکا به نفس ، این حس جدیدی دارد برایم

منی که همیشه به خودم گفتم :

«باید خوب باشی!همیشه ازین که هستی بهترش هست!»

اینبار به خودم می‌گویم:

«میدونم که همین که هستی خوبه! هرجا نیاز بود بهترش می‌کنی!»

 

 

۳.استاد درمورد «گشودگی نسبت به خطا» میگوید

فکر میکنم من نداشته ام،

درمورد خودم مطمئنم،

دیگران را احتمال میدهم.

ولی یادم می آید

آن شب که ز بهم گفت« فلانی دعوام کرد چرا باهاش هماهنگ نکردم،خودش جمع میکرد کارو »

بهش گفتم :«خب دفعه دیگه یادت باشه حتما بگی ولی این دفعه به چشم تجربه نگا کن که کلی چیزا درمورد تعامل با آدما یاد گرفتی،فلانی که قرار نیست همیشه باشه!پس خودتو سرزنش نکن»

و قلبش تپیده بود.

به خودم می‌گویم :«ببین بلدی اینطوری باشی:)»

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

برای یار

عزیزکم

من تابِ اینهمه خوش بودن کنار تو را ندارم.

کمی کوتاه بیا از خوب بودنت.

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

تا حالا به رَوونی فکر کردی؟

ماشین ،بعد از مدتها ،با شونه خالی کردن از مسىولیتش

اعلام کرد که نیاز به استراحت و وارسی داره !

و رفت تعمیرگاه.

تو این فرایند دوستای علی همراه و کمک بودن.

اونشب یکیشون گفت: چقدر گاز ماشینتون سفته !!!

علی پرسید: خانم گاز سفته؟

 من این طرفم تو ذهنم مشغول حلاجی این بودم که سفتی یه چیز نسبیه خب!و ازونطرف منتظر جواب.

گفتم :خب نه! البته به نسبت ماشین بابا اره..میشه گفت.

دوستش گفت: خیلی سفته بابا،پات درد نمیگیره؟

با تعجب زیاد گفتم: برو بابا دیگه دراون حد که نیست!!

 

و وقتی ماشین برگشت دیدم گاز رو اوکی کرده.

یادم اومد وقتایی که فشار میدادم پدالو تا با سرعت x برم

و حالا همون سرعتو بی فشار و با «روونی» تجربه میکنم.

 

و فکر کردم به «عادتها» و «پذیرش» ...

به اینکه:

«پس رَوونی اینجوریه!

که وقتی کسی باهات ازش حرف می زنی ،

فکر می‌کنی «این مدلی که من هستم»، «این جنسی که من دارم» 

این «اینجوریه».

اصلا فکر نمیکنی «خب ، میشه رَوون تر بود؟»

وقتی هم یکی از بیرون بهت میگه ، فکر می‌کنی « اصلا این که خوبه! نیاز نداره روون بشه!»

 

و پرسیدم:

«دیگه کجا داری زیادی «فشار» میدی؟»

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

می‌گفت:«این روزها که میگذره، زندگی و عمرتونه ها! میخوای باهاش چیکار کنی؟»

بماند به یادگار

از روزهایی که زیسته ام.

از روزهایی که قرار است زندگی کنم

از روزهایی که ایستاده ام پای زندگی 

پای آنچه میخواهم رقم بخورد

و مسئولیتش را برداشتم:)

 

 

 

پ.ن:

دوره جدید شروع شده.

کلاس های موسسه هم که هست...

برنامه تابستان موسسه هم و قدم های مورچه ای هم درحال برداشتن،

و وسط این همه ،

منم و شور

منم و موج بودن

منم و پویایی....

و زیاد میخواهم بنویسم :)

چون قرار است زندگی کنم....

 

پ.ن: اینجا برای من هم دفتر روزگارم هست، هم صفحه ای که برای شما می‌نویسم.

ببخشید اگر قرار است در روزهای آینده نوشته ها شخصی تر شود.

دوست دارم  به این سوال فکر کنم که

:« مثلا نمی شود این نوشته ها[ شاید ظاهرا شخصی نویسی ها] نور باشد؟»

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تاملاتی در بابِ «کیستی»

ایتا برایم نوتیف نمی‌فرستد.(برای شماهم؟)

پس هربار که بازش میکنم شگفت زده میشوم:)

امروز دیدم در گروهی ادد شدم.

از دوستان دانشگاهی که قدیمی تر هایشان را از سال ۹۸ و دوره ای که آن وقت ها رفته بودیم باهم می‌شناختم.

با بعضی هم حتی دوره برگزار کرده بودیم.

و روزهای قشنگی داشتیم باهم.

فکر کردم:

فاز من خیلی عوض شده دیگر.

اما بچه ها هنوز همان دغدغه های بزرگ، همان دورهم بودن ها ،همان قدم‌ها و کنش‌گری های بزرگ را دارند.

آنقدر «عوض» شدم که دیگر بهم نمی‌خوریم!!!

 

بعدتر باز فکر کردم نه صالحه!

نگاه کن... تو هنوز هم همانی هستی که «جستجوگر» است.

هر سال کمی مدلش و شکلش عوض شده ، اما هنوز همان «کوله به دوشِ دنبال حقیقتی!»

چیزی هم اندوختی ؟

البته! سوال های قدیمی را پایین گذاشتی و هربار سوال جدید برداشتی!

و من دوست دارم این مدل بودنت را:)

این مدل «رفتنِ مدام » را.

 

توی دفترم نوشته بودم : 

|من نمی‌دونم دقیقا کدومم؟ 

کدوم یکی از این صفات وصله‌ست به تنِ بودنم؟

کدوم یکی بودنمه؟

نمی‌دونم کدوم یکی از این نقیض هایی که از خودم جلوی چشمم میاد منم بالاخره؟|

 

و واقعا شاید ما 

«امکانِ وسعت ها» باشیم.

همین تلاطم و سوال ها، همین فراز و فرود ها و تعلیق...

مگر «تعلیق» «بودن» نیست؟ 

پس چرا دنبال «ثباتی»؟

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

«من»امروز و دیروز

کانال تلگرام یک خانمی را در دنبال میکنم هراز چند گاهی.

مدل نگاهش یه ماجراهای مختلف،مدل زنانگی اش برایم جالب است.

بعد امروز سرچ کردم و برای اولین بار چهره اش را دیدم!

 

دیدم قبل تر ها که بیشتر شعر می‌خواندم چندتا از شعرهایش را خوانده بودم،

چندتا از نوشته های عاشقانه اش را حتی مزه کرده بودم.

 

و بعد دیدم عکس یکی از شعر ها ،مالِ یک عکاسی است که نوشته های دلچسبی هم داشت برایم.

و یادم افتاد چقدر دوست داشتم عکس هایش را

و نوشته هایش.

چقدر پیگیر بودم لطافتِ ظریف عکس هایش را.

و چقدر دوست داشتم عاشقانه هایی که مینوشت‌.

 

برایم اینگونه بود که یک صالحه ی دیگر نشسته و از علایقش  و روزهایش میگوید.

و فکر کردم:

وقتی میتوانیم آنقدر عوض شویم که انگار منِ جدیدی ساخته ایم.

چگونه میتوانیم خود را تعریف کنیم؟

واقعا «من» کیستم؟

 

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

فشار کارهای ساده

در طول روز دائما احساس فشار میکنم.

چند مدتیه که دقت کردم روی این موضوع.

مهم و غیر مهم.فوری یا غیر فوری ،اصلا فرقی نداره.

همین که اون کار/قرار یا هرچی بره جز لیستم بهم فشار میاد.

مطمئن نیستم ولی شاید

 به خودم فضای کافی نمی‌دم و کارها رو خیلی پشت هم ردیف میکنم.

علاوه بر اینکه دچار مرض «عدم بیکاری » هستم،

و نگرانی دائم«هدررفت انرژی و زمان» دارم،اینم هست که یک جاهایی دوتا گزینه دارم:

صرف نظر کردن VS پشت سر هم انجام دادن.

بماند که من اینجوری پشت سر هم کار میچینم نه از لحاظ زمانی، نه از لحاظ فشاری که روم میاد این اتفاق گریز ناپذیر که برنامه ای یهویی اضافه بشه هم کشش رو ندارم😶‍🌫️

 

گفتم از لحاظ فشاری ، خود کارهم برام فشار داره.هرچی که باشه.

واقعا برام عجیبه این میزان فشاری که روی شونه ها ، قفسه ی سینه و فشردگی که در قلب و سینم حس میکنم.

درمورد اینکه مثلا : باید ساعت ۹:۳۰ به قرار با مریم سادات برسم!!

 

بویژه سر «ساعت» و «دقیقه به دقیقه» فشار متحمل میشم.

اونم به شکل تصاعدی!

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

«زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است»

بیا اکنون زندگی کنیم 

بجای تمام آنانی که نزیسته اند.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شاید «دوست دارد یار این آشفتگی»

سیلی زندگی اونجاست که 

داری با عمیق ترین رنج های درون و گذشته میجنگی،

عمیق ترین مواجه ها و سوال های فلسفی رو کندوکاو می‌کنی و رگباری از سوال های ناتمام و بی جواب داری.

|و باید ادامه بدی...|

در یکی از هزاران دوره ی «عدم تعادلمم»

و همینطور که به «کیستی»م 

به «مسیر»م

به همه چیز درحال «عمیق »نگاه کردنم 

باید به قرار ها و کلاس ها برسم

طرح و نقشه بریزم و راه «برم».

در صورتی که شدیداً می‌خوام «بایستم».

 

از ته قلبم غبطه دارم برای کسانی که راهشون روشنه!

و فکر میکنم من مدتهاست دنبال نور درحال دویدنم....

 

 

 

پ.ن: همین لحظه ست که اذان گوی گوشیم میخونه:

« تَوَکَّلْتُ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لَایَمُوتُ

و الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً

وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ

وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبِیراً 

 

ٱللَّٰهُ أَکْبَرُ...»

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

«هیچ اگر سایه پذیرد، منم آن سایه ی هیچ»

اگر جایی حس کردی بزرگی،

بدان مختصاتی که برای خودت رسم کرده ای کوچک است.

 

پ.ن:مکاشفات حین رانندگی...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان