عاشق آن گنجشکی شدم که وسط دعوا فریاد میکشید:"از این تیر تا آن تیر فاصله ای نیست...ما همه اسیر چراغ برق های این شهریم"گمانم از گنجشک های حوالی کافه بود!صالحه.ن
چه بی نظیر حس میشوید شما: غبار ها... نسیم ها.... و عطر سر به زیر باغ سیب ها... شما... کنار ما... چقدر عمیق... چقـــدر دور... شما... شماکه آشناتری میان این همه غریبه ها....
آدم باید صبح زود بیدار شودیک فنجان لبخند دم کندو به هر کس که رسید یک شاخه گل حال خوب هدیه کند...آدم باید هر صبحبرای خودش یک شعر زیبا تجویز کند...اصلا چه معنی دارد این همه افسردگی؟؟آدم باید لبخند بزند...شادی کن جانا...
من خیره به آشوبیم که صفر ها به پا کرده اند؛خیره به مظلومیت گم شده در لا به لای این فیش ها...وخستگی بایگانی دست های تو...مرد روزهای سختآرام بمان...الله این نزدیکی هاست :)صالحه.نپ.ن:ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگاین حسرت دریاست تماشا به چه قیمت"فاضل نظری"
من هنوز هم دلم تاپ تاپ میکند برم روی پشت بام بنشینم...اگر از ترس دعوا های بعدش نبودم پاهایم را از آن بالا آویزان میکردم و خیره ی مردم شهر میشدم...اصلا هم مهم نیست که رسوای کوچه میشدم...تا حالا هم زیاد کوتاه امده ام برای مردم؛هنوز حسرت جفت پا پریدن توی آن گودال پر آب وسط شهر روی دلم مانده...یعنی شما دلتان برای زنگ دوچرخه های قدیمی در کوچه ها تنگ نشده؟بیایید کمی از لاک مجازیمان بیرون بیاییمکمی خوش بگذرانیم...بخاطر دلمان...بخاطر خودمان...آخ که چقدر میخواهم تا کمر از شیشه ماشین بیرون بیایم و جیغ بزنم در تونل ها....بیایید اینبار نگذاریم حسرت روی دلمان قلمبه شودپدر ها و پدر بزرگهایمان اینهمه حسرت خوردند بس نیست؟؟بیایید لاقل ما زندگی کنیمعشق بورزیم... لبخند بزنیم...بیایید کمی خاطره های خوب جمع کنیمخاطره های عجیب...مثل خالی کردن حوض پر از خاک گوشه ی حیاط...مثل آب بازی...مثل عکس های قدیمی...از آن ها که همه لباس های عجیب داریم و بعد ها کلی به قیافه هامان میخندیمشما را به خدابیایید کمی خوش بگذرانیم...بیایید کمی زندگی کنیم...شما را به خدا...برای حال خوبتان تلاش کنید....!!صالحه.نپ.ن:من بالاخره میرم ی روزی از پشت بوم پاهامو آویزون میکنم...بالاخره این کارو میکنم...بی خیال دعوا های بعدش:))
دقت کردیدچشم های بعضی ها کیک شکلاتی دارد خیابان های شهر پر است از مردم ساده ای که بوی ناب شکلات از چشمهایشان بلند میشوند... مواظب این ادم های شکلاتی باشید مواظب حال خوبشان باشید...
تابستان ردای آفتابش را به تن کرده است ودر باغ کوچه های دنیا راه میرود و گلابی های کال میچیندعصای چوبین به دست دارد و از هر خیابان که میگذرداز اخلاق صوفیان میگوید...این پیر مرد عاشقریش های بلندِ بعد از ظهرش را در کوچه شانه میزند و خرقه ی درویشی اش راشب ها روی رخت آویز ماه پهن میکنداین عابد هنوز هم هزار سال روزه میگیرد و اعتکاف میکند وهنوز راهی خرابات میشود و غزل میگویدو هزاررسال است که گردونه ی فصل ها را میچرخد...زاهد پیر سال های مدرن ما...حضورت خوش جانا...صالحه.ن
من هم از اصحاب کهف بودمو ساکن غاری در دل کوه..من هم از دقیانوسم فرار کرده بودمولی...خواب مرا نبرد!!از آن روز چشم که بر هم میگذارمبیدار میشوم...و راه که میروم کابوس میبینمخدایا دوباره"وجعلنا نومکم سباتا"نازل کن تا بخوابم!صالحه.ن
صدای شرشر آب می آیدولی ناودان ها خالیست...چمدان های شهر بی مسافر مانده اندو باران قصد سفر داردآخرین بازمانده نیزسیگارش را زیر پا له کرد و سوار قطار شد...و چمدان جا ماند..و باران تنها شد...از این پس شهر در حسرت خواهد ماند!صالحه.ن