دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

من و زنانگی

از طرف ا.پ یکی از بخش ها درخواست شده بود از ما که برای مدیران منطقشون یه دوره طراحی کنیم.

ماجرا هم مربوط به این بود که این بزرگواران قرار بود تابستان کلاس اوقات فراغت در مدرسه داشته باشند.

خلاصه ساعتها نشستیم و درمورد طرح و ایده ای که می‌خوایم مطرح کنیم و پیامی که منتقل کنیم گفتگو کردیم.

نمی‌دونم چند ساعت کار جدی شد نهایتا ، ولی خب یک برنامه ۶ ساعته آماده شد.

یک مفهومی که رسیدیم بهش بحث کشش درونی و ندای درون بود:

اونچه مارو فرامیخونه و می‌کشه و معنا میده به زندگیمون انگار.

وقتی تو جلسه خودمون داشتیم درموردش گفتگو میکردیم من یهو برام چیزی روشن شد و گفتم

:« من انگار سالهاست که نقش زنان در برهه های مختلف زندگی برام اینجوری بوده.

انگار هر زمان به فراخور شرایطی که دارم این موضوع پر رنگ بوده. منو کشیده

وقت ازدواج بحث قوانین مربوط به زنان، بعد اون جایگاه زنان، و الان که تو ماجراهای سلامتیم بحث اطلاعات پزشکی درمورد زنان.»

 

بعد گفتگوی دیگه ای که داشتیم درمورد این بود که « این کشش رو بشنو و اگر معنا  میخوای در راستای اون قدم بردار»

و برام سوال بود که چطوریه که من هیچ وقت تو موسسه تا حالا این رو طرح نکرده بودم؟

حتی نخواسته بودم براش کاری بکنم ،

در صورتی که برای خیلی مسائل دیگه مشتاق قدم برداشتن بودم.

من این سوال رو یه گوشه گذاشته بودم و بودم باهاش بقولی.

داخل رویداد من روایتم رو گفتم و قسمت عملی اون گروه شده بودیم و مشغول این بودیم که بنویسیم « کشش درونمون چیه ؟ مسئله ای دنبالش میکنیم چیه؟ و قدمی که در اوقات فراغت براش برمی‌داریم چیه؟»

من با یکی از دوستان که نوشته بود کششی که داره « بازسازی اعتماد به خودشه » و برای همین برنامه ی تابستونش مدیریت کتابخونه هاست تو موسسه و برنامه های مربوط بهش ، وارد گفتگو شدم که :« تو فقط اینو برای خودت نمی‌خوای و یه خیر جمعی رو در نظر میگیری. یعنی تو کشش درونی بحث دیگران هم هست» دوستمون می‌گفت:« خب همینه همیشه و برای همه. من چون اینو برای خودم می‌خوام پس برای دیگران هم طلب میکنم.»

امروز که فکر میکردم بهش یهو یک چراغ ازین مکالمه برام روشن شد.

دیدم من دقیقا مصداق حرفی بودم که به دوستم میزدم.

من نمیخوام درمورد جایگاه زن ، نقش زن یا هرچیزی نفع جمعی برسونم،احتمالا سوال دقیقم اینه که « خودم با زن بودنم می‌خوام چیکار کنم؟/ زیست زنانه‌م چگونه باشه »

و تمام آنچه میگم و میخونم ، حتی وقتهایی که شاید یه جنس کنش اجتماعی درش نهفته باشه، برای خودمه! که تکلیف خودم رو روشن کنم.

برای همین بیشتر اینکه برام جالب باشه نوشتار های سیاسی و اعتراضی یک فعال حقوقی رو بخونم،دوست دارم جستار هایی از تأملات زنانه درباره ی مسائل زنان رو بخونم.

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بزرگ شدن بچه ها یا پیر شدن ما؟

دوسدداشتن

امروز یه لحظه بعد از دو ساعت گفتگوی عمیق درباره «مقصد یا مسیر» با امیرعلی

تو دلم گفتم

پسر تو کی آنقدر بزرگ شدی که باهم ازین حرفا بزنیم؟؟

 

تو همین چند وقت مگه نبود که تازه با سواد شده بودی و برام نوشته بودی «ساله دوستدارم».

حالا آنقدر بزرگ شدی که از زندگی و بینش هام از زندگی باهات گفتگو کنم؟

 

 

و بعد کیف کردم از حال الانش،

این نقطه که شروع میکنی زیر سوال بردن همه ی پیش فرضات و بدیهیات

و پرسش و تامل 

و دیدن گفتگوهای مختلف...

راستش این غایت چیزیه که من دوست دارم برای بچه هام رقم بخوره:))

یعنی قلبمو لمس می‌کنه این نقطه ها.

و نمی‌دونم مامان بابا چه کدی رو زدن که این شده🫠

 

 

پ‌ن: کاش واقعا کدی وجود داشت که می‌زدی و اونی که میخواستی میشد!

شایدم « هرچیز که در جستن آنی ، آنی»

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

تجربه ی زن بودن

برام عجیبه که علم پزشکی درمورد زنان اینهمه دستش خالیه!

شاید درمورد بقیه موارد هم همین باشه و من فقط چون درمورد اینا سرچ کردم دارم دچار مغالطه ی تعمیم میشم.

ولی برام جالبه درمورد خیلی از مشکلات مربوط به زنان که تحقیق می‌کنی.

اینجوریه که : دلیلش مشخص نیست، درمانی ندارد، تحقیقات کافی نیست...

تجربه ی شما چیه؟

بنظرتون تعمیم اشتباهیه؟

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

در ستایش دست ها

داشتم فکر میکردم من اگر عکاس بودم آلبومی درست میکردم و نامش را می گذاشتم « در ستایش دست ها».

از دست های علی عکس می گذاشتم وقتی گردوها را در مشتش میشکند.

دست های مادرم وقتی کباب شامی درست میکند.

دست های پدرم وقتی کارهای فنی انجام میدهد.

دست های امیرعلی وقتی روی موس کامیپوتر گذاشته است.

و دست های ساجده وقتی دستم را گرفته است.

به دست های آدمهای دوست داشتنی زندگی ام فکر میکردم که ناگهان افسوس دامنم را گرفت.

پس حالا دست های آقاجون را از کجا بیاورم؟

چگونه از آن انگشتان کشیده تصویری ثبت کنم؟

آه که چقدر دیر است برای قاب کردن بعضی چیزها.

و ناگهان امید دمید.

من عکاس نیستم.اما نوشتن بلدم.

چه خوب است حالا هم که ندارمش میتوانم طرح زیبای انگشتانش را با کلمات به تصویر در آورم.

پس در ستایش دست ها« می نویسم» :

در ستایش دست های علی ، وقتی گردوها را میان مشتش میگیرد و با فشاری می شکند.

و من هر بار و هر بار و هربار، انگار که اولین بار است شگفت زده میشوم.

که چطور دست هایم دراین دستهای قدرتمند جا میگیرد.

و در ستایش دست های مادرم، با آن ناخن های همیشه کوتاه و از ته گرفته،

که با حوصله کباب ها را اندازه ی کشیدگی انگشتانش فرم میدهد.

و شکل مودب دستانش وقتی چهارانگشتش را بهم چسبانده است.

در ستایش دست های پدرم، که شمایل انگشتان پدرش را به ارث برده است.

دست هایی پوشیده از موهای جوگندمی و ناخن های کشیده.

وقتی با حوصله و ظرافت سرِ آهن رباییِ چارسویی را به پیچی وصل میکند و می‌چرخاند ،

و فکر میکنم این ظرافت و این مردانگی چطور کنارهم جمع میشود؟

.

.

.

روزی،

شاید ،

دفتری خواهم نوشت...در ستایش دست ها.

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تنهایی

میدونی چی جالبه؟

اینکه در نهایت تنهاییم.

 

من دورم -الحمدلله- آدم امن و شنوا و حامی فراوونه.

تو این سالها توانایی حمایت گرفتن ازین افراد رو هم توسعه دادم.

اما بازم تنهایی هست.

منظورم اینه که چیز بدیه؟ اصلا تو این جملات ارزش گزاری نمیکنم این تنهایی رو.

فقط دارم میگم هست.

اما اینکه حالم با این تنهایی چطوره؟

خوبه:)

پذیرفتم که خواه ناخواه ما چیزهایی رو در تنهایی تجربه میکنیم.

میتونیم تلاش کنیم با دقیق ترین کلمات با آدمهای امنمون در میون بذاریم ،همدلی و شنوایی و پذیرش دریافت کنیم

ولی این تنهایی رو عوض نمیکنه.

اصلا انگار لازمه ی سلوک تجربه ی رنج در تنهاییه.

و حتی فکر میکنم غیر از رنج ، تجربه ی جشن هم در تنهایی معناهای عمیقی می‌تونه داشته باشه.

به شرط اینکه بپذیریم که اوکیه این تنهایی .

 

 

بعدا نوشت: 

حتی لو بتحب تنعزل،

انت محتاج لشخص تقله انک بتحب تنعزل...

 

حتا اگر بخوای تنها باشی،

نیاز داری که کسی باشه تا بهش بگی «دوست دارم تنها باشم...»

 

از: 

@divarnevesht_chanel

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

قدرت

این روزها به معنی قدرتمندی فکر میکنم.

با تجربه ای تازه.

تو میتونی خیلی شکننده، و در حال تجربه ی رنج باشی ،

حتی گاهی از شدت رنج حتی احساس کنی جسمت رو نمیتونی بیش ازین بکشی...

حتی نتونی خودتو تا زیر دوش حموم بکشی که خنک بشی

ولی همچنان قوی باشی.

یجورایی همین که تاب میاری یعنی قوی هستی.

و این خیلی شگفت انگیزه.

 

 

پ..ن: مدام یاد داستان شجاعت وزغ و دوستش میوفتم.

یه تجربه ی کاوش نو مثل همونه اما درمورد حس قدرت.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پیچ و تاب و نان داغ

امروز بعد از رساندن ز دلم یک صبحانه با نان تازه خواست.

مثل وقتهایی که با ساجده می‌رفتیم پیاده رویی و نان داغ میگرفتیم،برمیگشتم خانه کنار نان تازه، صبحانه ی خوشمزه و داغی تدارک می‌دیدم با علی می‌خوردیم.

با ماشین چند دور خیابان های موازی خانه را چرخیدم، نانوایی سنگکی نبود.

نقشه می‌گفت باید دراین خیابان یکی باشد.ولی نبود. جمع کرده بود.خیابان های پایین و پایینتر خانه را هم رفتم.

شلوغ ها را رد میکردم. آن نانوایی سر نبش فلان خیابان یادم آمد ولی پایم به رفتن نکشید.

از خانه دور شده بودم ، در ناامیدی کنار یک نانوایی بربری ایستادم و به بربری راضی شدم.

اما هنوز پخت نداشت.

میخواستم به خانه برگردم ولی هوس نان سنگک داغ غالب شد.

به عنوان آخرین شانس خیابان دیگری که مجتمع های مسکونی زیادی دارد را گفتم امتحان میکنم.

خیابانی با این همه ساختمان باید نانوایی های مختلفی داشته باشد.

و بالاخره دست یک مرد ریش سفید چند سنگک دیدم.

سه چهار نفر جلوتر از من ایستاده بودند.

سیستم گرفتن نان را بلد نبودم.

آخرین بار که نانوایی  رفته بودم دو صف زنانه و مردانه داشت و بدون توجه به نوبت رسیدن ،یکی به خانم ها و یکی به آقایون میداد.

اینجا اینطور نبود.

کارت ها به ترتیب بجای آدمها صف می‌کشیدند و به نوبت نان تحویل داده میشد.

به خانمی که مسئول اینکار بود نگاه کردم.بدون اینکه نگاه دقیقی به چهره ی آدمها بیاندازد میپرسید چند نان؟چه مدلی؟ رمز؟

و خیلی سریع سنگ ها را از نان جدا میکرد و از پنجره ی کناری تحویل میداد.

یا به همکار دیگرش آمار بربری میداد.

به مردهای نانوا نگاه کردم، حدس زدم باید خیلی گرمشان باشد، از ساعتها قبل باید شروع کرده باشند که روی میز ها و میخ ها نان انداخته و آویخته اند.

و فکر کردم ، یعنی صاحب این مغازه امروز چه خواسته ای دارد که من اینهمه پیچ و تاب بخورم و از آن همه نانوایی رد شوم تا روزی اینجا باشم.

یا کدام یک از کارکنان اینجا چه چیز طلب کردند؟

شاید هم اینجا روزی من بود؟

به کدام ذکر خمیر ورز دادند و نان را پهن کردند که قسمت ما شد ازین نان استخوان و خون بر تنمان بروید؟

انگار ما هر دو روزی هم بودیم.

و چه وقتها که روزیمان هزار پیچ و تاب میخورد تا مال خود ما شود...اما در نهایت انگار بلد است سرجایش بنشینند.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان