دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

جناب او

جناب "او"
هیچ فکر میکردید
 "تو"ی  "بغض نوشت"  هایم بشوید؟




صالحه.ن
۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عشق

تو...
عظیم ترین معجزه ی خدای
یآنگاه که خدا نمی دانست
 عشق هایش را چه کار کند
گلی ورز داد...تو را آفرید:)




صالحه.ن
پ.ن:روزتون مبارک بانو ها..مادر ها:))عکس هم کار منه:)
۱۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پیرزن درون

آیا تو هم...
هر صبح دست کسی از درونت را میگیری؛
از رخت خواب بلندش میکنی؟
کسی که هر صبح باید قرص هایش را بدهی...
و هر شب غذایش را...
تو هم نگران کسی از درونت هستی؟
پیرزنی که مباد ناگاه ،قلبش بگیرد و از زندگی بایستد
توهم  مثل من پیرزنی درونت داری...
که همسرش سالیان دور مرده ؛
و سالهاست بیوه ی بهار است؟
این درد را میفهمی؟
یانه... فقط من این گونه ام؟




صالحه.ن
۱۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نه؟

خواستم شعر غم انگیر نگویم که غمی در را زد
دور از شان و ادب بود اگر باز نمیکردم..نه؟





صالحه.ن
۱۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پیامبر

"عشق"
 نام پیامبری بودبا معجزه ی "جنون"
و آیاتی شبیه "درد"
جبرئیل به گمانم که
 هزار سال پیر شد
تا چنین عظمتی را به زمین برساند...



صالحه.ن
۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

منطق عشق

هنوز منطق عشق
در پی اثبات رفتنِ توست






صالحه.ن
۱۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ابر

خدا می خواست مرا ابر بیافریند
با احتمال بارش بالا!
اشتباهی رخ داده حتما...
زمین حق من نبود!!




صالحه.ن
پ.ن:عکاس پاییز عزیزم:) ممنون
۱۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

همان شب فقط!

آن نیمه از من
آن نیمه ی زیر آوار پاییز مانده ام
یک شب بارانی-همان شب فقط-
از زیر آوار بلند شد
دست ودل از هم پاشیده اش را سرهم کرد
قلبش را در گردنش آویخت
و زیر باران رفت
شعری از شاملو خواند
و آنقدر عمیق خندید 
که لبخند دوخته اش
از گوشه ی صورت 
روی زمین ریخت و خیس شد...



صالحه.ن
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نه تو...

کاش میشد
 مثل "پسته خانوم" که یک شیشه ی کوچولو می اندازد توی گردنش
 و هر وقت دلش گرفت عطر هل بو میکشد؛
من هم یک شیشه بیندازم گردنم!!
و از لحظه هایی که توی شیشه جمعشان کردم بو بکشم!
همین اخر شب که توی ماشین بلند بلند زدی زیر خنده؛
شیشه ام را درآورم و یه عالمه از  بلند خنده ات جمع کنم.
یا وقتی که می گفتی:"خلِ دیوونه" 
زود صدایت را هل میدادم توی شیشه
و نگه دارم برای روز های مبادا 
که دیوانه بازی و گیج بازی درآوردم ، داشته باشم!
اصلا کاش میشد
 وقتی نگاهم میکردی و دستت را روی موهایم میکشیدی و میخندیدی
این تابلوی قشنگ را میزدم زیر بغلم و برای خودم نگه میداشتم!!!
دارم فکر میکنم
به روز های خرابی که نیستی...
به لحظه هایی که دلتنگت خواهم شد
به روز هایی که نه تابلوی نقاشی هست
نه شیشه ی کوچولویی توی گردنم
و نه تو...!






صالحه.ن
پ.ن:دلتنگ نوشت
۱۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خودش را خفه کرد!

وقتی که رفت؛
نه باران میزد،
نه برف که رد پایش بماند!
حتی چمدان هم نبرد!
به ایوان رفت...
فندکش را از جیب راستش بیرون آورد..
سیگاری آتش زد
و خودش را در دودش خفه کرد!
به گمانم سال ها میشود که برنگشته!





صالحه.ن
۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان