دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

حسرت

در گرگ و میش صبح؛جا مانده بود دخترکی تنها !در ازدحام بی کسی...کسی عبور کردسیاه پوش شب...سایه ای خمیده شد به روی سایه ایوسیب قفل شد میان دو دهان!سایه ماند...ولی دوید..دوید آنکه سیاه پوشیده بود...وسایه ها در بهت اشکهای دخترک ماندند!!از آن روز...هر کس از این کوچه میگذرد؛بغضش میشکند...بی خبر از سیاه پوشی که منتظر کسیست...بیخبر از سیاه پوشی که در حسرت سیب مانده است!در حسرت کسی که در گرگ و میش صبح جا مانده بود...!
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مــــــــــــــن

اینجا خرابات ثانیه هاست و من پیر مغان این شهرم...!این شهر کوچک که به وسعت امپراطوری زندگیست...اینجا...حکومت پر شوکت من است...جایی چند وجب در چند وجب-یعنی خودم- !من امپراطور پر قدرت خودم !مـــــــــن....شاه مغرور این دوتیله ی شیشه ایم....اینجا حکومت پر سکوت من است...جایی که "مــــــــــن" نام گرفته ام...!
۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خدایا باران را از عطرت معطر کن!

گاهی رگبار های خفیف میزند و میهمان ما میشود باران...به آسمان خیره میشومبه این هوای بارانی...دلم...سادگی می خواهد از جنس باران...از جنس ابرها...خسته از تجمل فرش های ماشینی...خسته از تکرار این سریال زندگی...دلم...بهار میخواهد!عید دیدنی...کمی عطر خدا در کوچه ها...به قول سهرابکمی زیر باران رفتن!کمی چتر را بستن...دلم یک شادی کودکانه میخواهد...وبوی خوش نرگس و مریم در کوچه ها...خدایا کمی از عطرت به پیراهن باران بزن...تا غسل دهد...تمام جهان را!
۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بهار

زمستان ردای سفیدش را از تن درآورد...و در آغوش بهار آرام گرفت!!حالا این زمستان است که بوی شکوفه های درخت هلو را گرفته است!بهارتون پر از شکوفه های صورتی
۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بیچاره ماهی هفت سین...

بیچاره ماهی هفت سین من...دقیقه ای بیست بار یادش می آید:تنهاست...                دور از تمام ماهی های قشنگ حوضدور از تمام آغوش دریا...بیچاره ماهی قرمز مندقیقه ای بیست بار یادش می رود:چقدر خود را دل داری داده...بیچاره ماهی  من:دقیقه ای بیست بار مبحوس تنگ هفت سین میشود!!
۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

به خواب من بیا...

یاد تو هست...؟!نیامدنت را میگویم...آنگاه من...               غرور را دار زدم به تمنایت....آه!     ای مهربان!باردیگر به خواب من بیا....
۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آن وقت که می رفتی...

آن وقت که می رفتی...
هرگز فکر نمیکردم کاسه ی آبی که پشت سرت خالی شد
انقدر خجالت زده شود از نبودنت...!
آن وقت که می رفتی...
هرگز فکر نمیکردم انقدر تکرار غریبی میشوم برای جاده:
من...تو...وانتظار...!
آن وقت که می رفتی...من منتظر بودم و تو مسافر...
من درخت بودم و تو پرنده...
در قلبم خانه کردی و بعد...
کوچی دردناک!
گفتی: زمستان است!
گفتم :بهار میشوم به یمن حضورت...
گفتی :سرد است!گفتم:آغوش می شوم برای حضورت...
ولی تو رفتی...
تو رفتی و حضورت را هم بردی! 
و هیچکس نفهمید که چرا این درخت پیر سالهاست در زمستان مانده...؟!
-اگر می ماند...
بهار میشدم وسبز تر از هزار رنگ رنگین کمان عشق...!
درخت اینها را گفت و جان سپرد به پرستوی کوچکی که در حال کوچ بود...
و باز هم هیچکس جز من ندانست
که این پرستو،
تخم همان کبوتریست که سالیان دور، دل از درخت برده بود!
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک شب از همین شبها

گمان کنم ...یک شب از همین شبهای آخر سال بودیک شب از همین شبهای اسفندکه هوا باران را آبستن است...یک شب مثل امشب بود...که ماهی حوض منبه سمت آسمان پرواز کردکه ماهی هفت سین منتک سین نقره فام شب شد!
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مرگ با آخرین بوسهایش

امروز در خیالم دعوتش کردم به یک فنجان قهوه...که از تمام لبخند های تلخم پر کرده بودم...! ویک قاشق کوچک...به یاد تمام دل پیچه هایم!! آرام قاشق را برداشت و هی هم میزند فنجانش را...کم کم قهوه به مرز بوسیدن میرسد...و در چند ثانیه بوسه ای کوتاه!نفس میگیرد و دوباره..! تکرار را طولانی تر میکند...بوسه ای دیگر...وبعد...انگار نفس کم آورده!نفس هایش منقطع میشود...پر از هیجان...در ثانیه هایی به کوتاهی بوسه ها...در شور و هیجان نفسهایش... فنجان سقوط میکند! میشکند! و او..آرام تر از همیشه بر فراز غرور جان می دهد! بوی زهر می اید...تیله های نگاهم قل میخورد به آخرین ذرات قهوه ی کف اتاق...آه! فراموش کردم بگویم...این قهوه... در فنجان تمام زهر خنده هایش ریخته شده بود... واین زیبا ترین پایان برای داستان او بود...مرگ با آخرین بوسه هایش..!!
۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

امشب میهمان من باش

و امشب میهمانم باشبه صرف یک کتابِ بغض...به یاد آور مرا اینک...میان بند بند دستهایشعر هایم!
۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان