جمعه ۶ فروردين ۹۵
در گرگ و میش صبح؛جا مانده بود دخترکی تنها !در ازدحام بی کسی...کسی عبور کردسیاه پوش شب...سایه ای خمیده شد به روی سایه ایوسیب قفل شد میان دو دهان!سایه ماند...ولی دوید..دوید آنکه سیاه پوشیده بود...وسایه ها در بهت اشکهای دخترک ماندند!!از آن روز...هر کس از این کوچه میگذرد؛بغضش میشکند...بی خبر از سیاه پوشی که منتظر کسیست...بیخبر از سیاه پوشی که در حسرت سیب مانده است!در حسرت کسی که در گرگ و میش صبح جا مانده بود...!