دوشنبه ۱۶ فروردين ۹۵
کتاب کهنه ی تاریخ را ورق میزنمشاید دلیل نیامدن هایت را لابه لای این کتاب پیدا کنم...نمیدانم زیر ستون های تخت جمشیدجا مانده اییا اسیر حمله های چنگیزی؟نکندآن یوسف که شهری زلیخاعاشقش بودنند تو باشی؟وای که اگرپیراهنت از پشت کشیده شودترنج میشوم و چاقو و دست...و خون جاری میکنماز تمامشهر حتی اگر زلیخا باشندوعزیز عزیز های شهر...نمیدانم...کجای این کتاب مانده ای که کتاب بوی رز های وحشی را گرفته است؟!بگو کجایاین سطر هاییتا اینبار مجنون صفت"ماشین زمان" نه...که شرط رسیدن به تو رااختراع میکنم...صالحه.ن
دوشنبه ۱۶ فروردين ۹۵
کتاب کهنه ی تاریخ را ورق میزنمشاید دلیل نیامدن هایت را لابه لای این کتاب پیدا کنم...نمیدانم زیر ستون های تخت جمشیدجا مانده اییا اسیر حمله های چنگیزی؟نکندآن یوسف که شهری زلیخاعاشقش بودنند تو باشی؟وای که اگرپیراهنت از پشت کشیده شودترنج میشوم و چاقو و دست...و خون جاری میکنماز تمامشهر حتی اگر زلیخا باشندوعزیز عزیز های شهر...نمیدانم...کجای این کتاب مانده ای که کتاب بوی رز های وحشی را گرفته است؟!بگو کجایاین سطر هاییتا اینبار مجنون صفت"ماشین زمان" نه...که شرط رسیدن به تو رااختراع میکنم...صالحه.ن
يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵
باران میباردو غسل میدهد تن عریان خیابان راباران چند روزیست میهمان شب های عیدمان شدهمیهمان دوست داشتنی ای روزهاوباد میوزد...باد میوزد و کاغذ های شعرم را به یغما میبرد...آهای باد...مواظب باشمن دخترم"دختری با گیسوان شانه خورده در افسون شعر ها"یادت که هست!؟وهنوز باران می باردوهنوز بارانآسمان دارد گیسوان مشکی شبش را شانه میزند....
پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵
حواست باشد!حواست جمع تمام نبودن هایم باشد...گاهی حواست را به بغض هایم بده...مباد!مباد تلخ شوم...که به قول روها:تلخ میشوم و تلختر ار تمام زیتون های نارس...!
چهارشنبه ۱۱ فروردين ۹۵
تقدیم به مادرانی که شاید از یاد رفته اندلای در که باز شدتمام وجودش چشم شد و خیره شد به در،که شاید...شاید اینبار او بیاید!زن جوان در حالی که سبدی گل در دست داشتنزدیک پیرزنی آمدوبا لبخند پیشانی او را بوسید...به دنبال آنان نگاه پر حسرت خیلی ها پر میکشید...ومن مروارید اشک را در چشم خیلی ها میدیدممثل "شهرزاد"...پیرزنی دوست داشتنی که همه عاشقش بودندواینبار نیز قصه گوی مهربان ،به دور از هیاهوی بیرون در خلوتش،به قطره های لجوج اشکی که در چشمان سبز و نافذش حلقه بسته بودنداجازه ی بارش داد!مثل اینکه اینبار دلش بدجوری شکسته بود...چادر گل گلی سفیدش را سر کرد و روی سجاده اش که همیشه عطر یاس میدادسجده کرد...و در پیشگاه پروردگارش گریست...میشنیدم چه مظلومانه درد و دل میکند و از خدا طلب میکند تنها یکبار دیگر او را ببیند...!گریه هایش از سوز دل بود و چقدر درد داشت این پیرزن مهربان...هفته ها گذشته بود وشهرزاد هنوز چشم به راه بود...ولی اینبار انتظارش بوی آرامش میداد...دیگر نه بغض میکردنه گریه...جمعه ی این هفته صورتش مهربان تر از همیشه بود!اینبار...لای در که باز شدجوانی بلند قامت و چهارشانه با چشم هایی سبز و نافذ داخل شد...!و بعد از هزار و یک شب انتظارشهرزاد قصه گو...آرام در آغوش خدا جان داد!صالحه.ن
چهارشنبه ۱۱ فروردين ۹۵
مادرم چهار حرفی ترین اتفاق بهاری من استکه گرد و غبار را از طاق خانهاز عطر یاس هااز پیچ کوچهاز قلب ماهپاک میکند!پاییز را میشوید و روی بند رخت خشک میکندحتی زمستان به عشق چای گرم مادر من است که آب میشوداصلا زمین به شوق رسیدن به گام های مادر من است که میچرخد...به عشق بوسه های بهشتو هر روز...-مادرم را میگویم-هر روز پر میشود از خسته بودن هایی که بایگانی میشودمیتوانم ببوسم دستهایت را؟میتوانم در آغوش بگیرم صدایت را؟شاعرانه تر از همیشهبوسه های کاغذیم را برایت پست میکنم!صالحه.ن
چهارشنبه ۱۱ فروردين ۹۵
به نظر من...اصلا فصل ها ربطی به گردش زمین و خورشید و ماه ندارند...هر کس رنگ پریدگی برگهای خزان را دیده باشدمیداند!فیزیک چه میفهمدگاه با بغضی میتواند رنگ برگها بپرد؟اگر میفهمیدهمان روز اول"اسحاق"را جمع عشاق یاد میکردندمثل مجنون ،مثل یوسف،مثل حافظ،مثل هزار پیامبر شاعر دیگر... نهکاشف جاذبه...اگر میفهمید...می دانست که سیب هابه شوق لب های سرخ خزان اند که زمین میریزندمثل برگها...به نظر منتنها دلیل تغییر فصل هاگردش یک چیز کوچک در گلوی من است...یک چیز مثل "سیب" - به خوش طعمی همان سیب از درخت افتاد-یک چیزی نزدیک گلویم...وگرنه فیزیک چه میفهمد کهدر بهار هم میتوان پاییز بود؟!َ
سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵
تمام متن های منتلمیح عجیب بودن توست!تلمیح غریب وار یک بغضکه تکرار میشود در هرسطرکه ترک برمیدارد در این خطوطکه شکسته میشود روی صدایمصدایم- که همیشه خاموش است-وتو میدانی تمام شعر های منپارادوکس عجیب لبخندهایم استتضاد مرگ و زندگی...و تکرار همیشگیسه حرف"بغض"بخوان...ونپرس که این بغض پاییزیدر کجای بهار جا میشود؟!
سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵
این بی خدا حافظی ترین رفتن بود برای توآنکاه که در پیچ خیابان گم میشدینگاهت میکردمدانستی؟اینبارنه دویدمنه گریه کرده...تنهاکتاب شعرم را در آغوش گرفتم...نمی دانم یاد تو هست یانه؟سادگی شعر های خنده دارمان...بودنت در گذشته های دورواین شباهت عجیب....بزرگتر ها که معنی اینها را نمیفهمند...گریه میکردمرسوا میشدم!میگویم...نکند تو هم بزرگ شدی؟؟کاش قبل رفتنتاز دور ها برایم فریاد میزدی...ما که رسوای این کوچه شده بودیم!کاش مرا به خدا سپرده بودی...من بلد نیستممراقب خودم باشم...فکر میکنم این بی خداحافظی ترین رفتنت بود...ومن مثل همیشه خواب بودمو من...مثل همیشه دیر رسیدم...نمیدانم گذارت به حوالی شاعرانه هایم میخورد یا نه؟!ولی ای دوست...اگر آمدی...یادم بیاور.....ودست کمتو شعر هایم را بفهم...از دور ترین ناحیه ی مجازی میبوسمت...خدا حافظت...!!
يكشنبه ۸ فروردين ۹۵
خیابان خیالم خیس شده...نمی دانم از اشکهایم یا از این هوای ابری؟چتر نمیخواهم...کمی تن سرما خورده ام آغوش باران میخواهد...مهم نیس تب میکنم!مهم نیست تنهاییَم...!باران امشب...سردی آشوب من است!دوست دارم گم شوم در ازحام شلوغ خیابان ها!در بین بیخیالی مردم...در آغوش باران...وبی جهت تر از همیشهراهی شرق نگاه تو شوم!